سايت‌های ديگر:
 




دربارهء نويسنده

يوست زواخرمن (۱٩۶۳م) Joost Zwagerman   نويسنده، شاعر و منتقد بسيار مطرح هالند ازمشعل داران  پسا مدرنيسم در ادبيات اين سرزمين است. از او  تا کنون رومان های متعدد، مجموعه های داستان کوتيوست زواخرمناه، مجموعه های شعر و مقالات زيادی به نشررسيده است .

روش نوشتن زواخرمن جسورانه، بی پرده و بسيار معاصر است. او از به کاربردن زبان گفتار پرهيز نمی کند و با اين کار خويش می خواهد تأکيد کند که ميان بالا و پايين تفاوتی وجود ندارد. بازی با روايت هايی از کار های ديگران intertextuality ، در آميختن سبک های مختلف، گزينش گرايی electicism و به يک سطح درآوردن نشانه های فرهنگ ’بالا‘و ’پايين‘ از ويژه گی نوشته های زواخر من اند. شخصيت های آفريدهء زواخرمن می کوشند در جهانی پر از فريب و ويرانی، بی گناهی خويش را حفظ کنند. از اين رو آنها دنيای خياليی به وجود می آورند که درآن مرز ميان واقعيت و خيال مبهم می شود. پرسوناژ های يوست ضد قهرمان اند که در نتيجه خواننده خود را کاملأ در آنها نمی يابد.

به نظر زواخرمن اصالت نياز اساسی ادبيات نيست. به گفتهء او آفرينش کار واقعأ اصيل برای هنرمند مدرن کار کما بيش ناممکن است. اصالت به عقيدهء زواخرمن نظريهء کهنه شده يی است و برای هنرمند امروز که می خواهد حرفی بگويد چاره يی  جزَ آن نيست که به باز آفرينی بپردازد.

زواخرمن عضو برجسته و سخنگوی انجمن شاعران بنام منتهايان De Maximalen است. اين جميعت شاعران دربرابر شعر( به عقيدهء خود شان) خسته کن و بی نَفس شاعران نسل های پيشين به مخالفت بر خاسته اند و  از شعری دفاع می کنند که پايه هايش در زندگی اجتماعی مستقرباشد. به عقيدهء يوست زواخرمن شعر بايد " پرقوت، پر هياهو، سر و صدا انداز و کمی ويرانگر باشد."

 

هذيان فصل سبز

 

   نويسنده: يوست زواخرمن

مترجم: فروغ بهرام کريمی

 

 در اصل تشله ها دور از من افتاده بودند. روی ريگ های دور قُت، گودی های گوناگون به نظر می رسيدند  که به نقش بوت ها شباهت داشتند. اين جا و آن جا ريگ کوت شده بود. جای خوبی برای تشله بازی نبود. احساس می کردم پاچهء تر زير تنبانی ام به رانهايم می چسپد. من به طرف تشله ها روان شدم، وقتی خم شدم تا يکی را بردارم، به او نگاه کردم. همين طوری خنديدم. به خنده ادامه دادم. او تشله بزرگ و جلا داری به دست داشت. يک تشلهء آبی. او تشلهء آبی را به سوی صورتم پرتاب کرد.

بعد از چاشت

" توهم يک چيزی خو بگو!" مادرم است. من روی فرش که تازه جاروب شده است، دراز کشيده ام. ازاين جا می توانم به خوبی ببينم چگونه مادرم به سوی پدرم و پدرم به سوی مادرم نگاه می کند. مادرم به سوی پدرم نگاه می کند. دردستش پشتی کوچکی است. پشتی گک سپيد رنگی که روی کوچ می گذارند. مادرم می خواهد کوچ را پاک کند. پدرم به سوی مادرم نگاه می کند که چه گونه پشتی را مدت درازی محکم دردستش نگاه داشته است. بيچاره . " به نظر من ما نبايد به او چيزی بگوييم. برنارد کار هايش را خودش به خوبی انجام داده می تواند."

خوب. چی خوب؟ وقتی چشم هايم را می بندم، فکر می کنم درد سرم چون پرده يی مقابل چشمانم آويزان می شود.

چشمانم را می بندم. امروز قرار است برای گردش برويم.

سفر در موتر بسيار خوش آيند است. در طول راه من و مادرم تمام موتر هايی را که مثل موتر ما اند، می شماريم. (ما يک موتر فورد داريم.) چوکی پشت سر موتر بسيار گرم است. پوش آن ران های آدم را می سوزاند، امامن خوشبختانه  روی قطيفه يی نشسته ام. در داخل موتر بوی عرق پدرم پیچیده است که با بوی شيرينی مخلوط شده. آيا آنها شيرينی هم با خود گرفته اند؟

پارک بزرگ است. می خواهم بگويم که به هرسو می شود قدم زد. در اصل راه درازيست، گاه تاريک، گاه روشن اما زيبا، در هردو سو درختان ایستاده اند. درختان که با حوصله مندی اين سو و آن سو تکان می خورند، چيزی که به نظرم بسيار عادی می آيد.

" نامم را نمی گويم."

 پدرم بار ديگر سوی مادرم نگاه می کند. مادرم لقمه های کوچک بر می دارد. (لقمه های کوچک؟) بلی مادرم اين گونه غذا می خورد. در گذشته ها وقتی هنوز خودم نان خورده نمی توانستم، مادر هميشه می گفت : يک لقمهء کوچک ديگر هم، برنارد، فقط يک لقمه گک ديگر. و بعد من سرم را سوی ديگری دور می دادم، در اصل همين طور از روی عادت، و بعد مادرم ناگهان جيغ می زد. جيغ می زد که ديگر حوصله اش تمام شده که همه چيز را بايد به تنهايی انجام بدهد، که پدرم فقط گپ زدن را ياد داشت و بسيار چيزهای ديگر هم می گفت. بعد به سوی اتاق خواب می دويد. پدرم درين مواقع اخباررا باز می کرد و به خواندن آن آغاز می نمود. وقتی پدرم اخبار را مقابل سر وسينه اش می گرفت، بسيار عجيب به نظر می آمد. پدر همچنان به خواندن ادامه می داد. من هيچ چيز نمی کردم. حتا از جايم هم تکان نمی خوردم. اما هنوز خوب به يادم هست که دلم ميشد روی چوکی گک خودم بنشينم و می خواستم از خود ميزی وگلهايی داشته باشته باشم. گاهگاه مادر و پدرم هردوی شان به من غذا می دادند، مادر و پدر، بوبو و آغا، اريک و ولگا ( آنها چنين نام دارند.) وقتی پدرم از خواندن اخبار دست می کشيد، از زينه ها بالا می شد و به سوی اتاق خواب می رفت. آنگاه من جرأت می کردم از جايم برخيزم. تلويزيون را با صدای بسيار بلند روشن می کردم. آنقدر بلند که هيچ چيز ديگر را نمی شنيدم، صدا هايی را که از بالا آمده می توانست، ديگر نمی شنيدم. ...)

نگاه کن پدرم وحشت زده شده است.

" پيشانيت را در کجا اين گونه افگار کردی، پسر؟"

من می خواستم با او بجنگم. شب ها چشمانم را زودتر می بستم. آنگاه صورتش را روی ريگ می ماليدم، درست درگودی های پر از لوش و لای، در قُت تشله که بچه ها هميشه هياهو کنان و پر از هيجان با نگاه های دوخته شده به تشله هايی که چون سياره های عجيب و غريب پراگنده به هرسو افتاده بودند، به دور آن می ايستادند.

اما اکنون ما تنها هستيم و من صورتش را در ريگ می مالم، سرش را آنچنان فشار می دهم که گويی ناله و زاری خفه شده اش را نمی شنوم.  در عين زمان چند تار از مو های مجعدش را می کنم. بعد برايش شرح می دهم که چگونه لت و کوبش خواهم کرد  و در کجايش لگد خواهم زد.

" پيشانيت چگونه زخمی شد؟"

خود را به کوچهء حسن چپ بزن – ما در توقف گاه موتر ها بوديم، در پس موتر ها پنهان شده بوديم. يک روز خالی بود ، هرچند اين حرف عجيب می نمايد.  روز شنبه بود و آفتاب می درخشيد و من به سوی سنگفرش های جاده می نگريستم و به گياهان خودروی که از کنار های سنگفرش ها سرزده و اين جا و آن جا کنده شده بودند. او دستش را روی گونه ام گذاشت، به سويم خم شد  و گفت: " به خاطر ديروز مرا ببخش. نام من پيتر است و حالا راستی می خواهم با تو تشله بازی کنم." بعد پيشانی ام را لمس کرد. البته او می خواست آن زخم بزرگ کبود را که جالب می نمود، لمس کند. شعاع آفتاب روی تمام موتر ها افتاده بود. خطرناک است، زياد به آنسو نگاه نکن.

" نامم را نمی گويم." 

از برای خدا مادرم برای چندمين بار به سوی پدرم نگاه می کند. پدرم چنان می نمايد که چشمانش را بمالد. چشمانش را بسيار محکم می مالد. " خانهء آن پيتر کجاست؟ می خواهم با پدرش گپ بزنم. چرا که اين طور ديگر نمی شود ادامه پيدا کند. ديروز خانه آمد نيم رويش زده و زخمی، حالا همين طور نشسته و گريه می کند، می گويد هيچ گپی نيست. اما بگو که او چی کرد؟"

هی! در راديو آهنگ نوی را گذاشته اند. من زيادتر آهنگ های مود روز را ياد دارم و از اول تا آخر با خواننده زمزمه می کنم، البته همه اش به انگليسی. من در وسط اتاق ايستاده ام، يک لولهء کاغذی در دستم است. هرچند بی معنا مینمايد، اما اين ميکروفون من است. وقتی آهنگ را با خواننده زمزمه می کنم، بدنم را تا آنجا که امکان دارد، حرکت می دهم. همانگونه که در تلويزيون می کنند. من می توانم بخوانم. می توانم هم برقصم. خواندن و رقصيدن، هردويش. مادرم (بلی باز هم مادرم) می خواهد که برای مهمانان هم بخوانم و برقصم.

چشمانم را می بندم. تمام صورتم پيشانی می شود، بزرگ، کبود و جالب. من با پيتر و مونيکا گپ می زنم. مونيکا دختری با مو های سياه است. ها، مونيکا تشله بازی را ياد ندارد. 

پيتر هيچگاهی برای بازی کردن با من نمی آيد، من همیشه نزد او می روم. مادر پيتر صورت گرد و بزرگ دارد، رنگ پوستش تیره است.  او هميشه می گويد که هر وقت برايش تابستان است و بعد با صدای بلند می خندد،  به نظر من بسيار بلند. چشمان مادر پيتر هيچگاه آرامش ندارند. مادر پيتر می گويد که مادر مرا می شناسد. " آيا پدرم را نيز می شناسی؟ پدرم يک وقتی می خواست، با پدر پيتر گپ بزند."

مادر پيتر گپ های مرا نمی شنود. پيتر در آنوقت یگ گیلاس شير را ریختانده است و از شدت خنده ضعف می کند، مادرش همچنان می خندد. شير را قصدی نريختانده است اما اين حادثه برايش خنده دار است. " بلی بلی وقتی یک گیلاس پر از شير را پيش رويم می گذاری، امکان هم دارد که بريزد." خوش آيند نيست. اما هه هه، من هم به خنديدن آغاز می کنم. مثل پيتر، مثل مادر پيتر.

بعد ما تنها شديم. پيتر مقبول ترين موترک هايش را به من داد و من از خود را به او دادم. ما به بيرون رفتيم و شبکه راه های عظيم ساختيم. (شبکه راه! چنین واژه يی اصلأ وجود ندارد، اگر من به جای تو باشم از اين واژه را استفاده نخواهم کرد، مخصوصأ در صنف نی، زيرا آنگاه مُلی صدايت می زنند، مُلی، مُُلی... عظيم به معنی بی اندازه بزرگ است، نمی فهمی برنار روخه هکه؟ *)

پيتر اکنون؟ بشنو، پيتر حالا خانه دارد. خانه اش همانگونه که بايد تزيين شود، تزيين شده است، پيتر حالا بزرگ شده است و زن دارد (پف !) و یکجا با زنش يک سگ، سه پشک و چند خرگوش دارند. حيوانات به هردوی شان تعلق دارند. من خوشبختی آنها را درک نمی توانم و وقتی اين را برای شان می گويم، می خندند و پشتم را به ناز می مالند و باز نوشابه به گيلاسم ميريزند. تشکر پيتر، مزه دار است. وقتی آنها عروسی کردند پیتر بيست ساله  و زنش هژده ساله بود.

وقتی پيتر برای مدتی جايی ميرود، هيچگاه نمی دانم چه برايش بخرم. تحفه دادن خوش آيند است. اما من هيچ وقت نمی دانم چه بخرم. وقتی آنها ازدواج کردند، او بيست ساله و زنش هژده ساله بود.  ما هر سه خانهء شان را رنگمالی کرديم. در وقت رنگمالی، پيتر گاه گاه به سوی مونيکا می نگريست، به سوی همانی که تشله بازی را ياد نداشت. مونيکا عاشق پيتر شد و پيتر که از اول عاشق مونيکا بود. اينکه آنها چگونه به همديگر رسيدند، قصهء ديگری است. به همه حال من مونيکا را پيش تر از پيتر می شناختم. در حقيقت پيتر با مونيکا از طريق من آشنا شد. مو نيکا در همسايگی ما زندگی می کرد. مونيکا موهای سیاه دارد. مونيکا عاشق پيتر شد و پيتر از قبل عاشق مونيکا بود، اين که چگونه به هم رسيدند، قصه ييست که من هميشه در محافل می گويم. آنها از اين کار بد شان نمی آيد. فکر می کنم آنها هميشه می خواهند که من گپ بزنم. اگر گاهی خاموش بمانم، فکر می کنند چيزی اتفاق افتاده است. 

مادر و پدرم به سوی من نگاه می کنند. آنها هردوی شان به من نگاه می کنند.

" فقط يک دليل خوب بگو که چرا بايد آن پسر ديوانه به محفلت بيايد."

" فکر می کنی که سالگره ات برای ما خوش خواهد گذشت؟ و تو که هميشه می گويی حافظهء خوبی داری، يادت رفته است که آنوقت پيشانيت چه حالی داشت؟" " اصلأ آن بچه چرا باید به خانهء ما بيايد. پدرش را ببين که با زن ديگری گريخته است و مادرش هم چندان نورمال نيست."  (مادر، برای مادرش هر وقت تابستان است. پدر، من بسيار به چشمانش نگاه می کنم.) " چرا از مونيکا نمی خواهی که بيايد، دست کم او را می شناسيم. آيا تا هنوز هم از دعوت دختران به سالگره ات خوشت نمی آيد؟ تو که ديگر هفت ساله نيستی. بسيار خوب است که دختران را به سالگره ات دعوت کنی. خوش باش که ما اجازه می دهيم." " اوه! حالا اين راجشن می نامی؟ ديگر محفلک نيست، ها! آقا حالا بهتر از ما می فهمد و او پيتر....او... هی... کجا می روی؟" ( مادر، مونيکا تشله بازی نمی تواند کرد. پدر، پيتر موتر ها دارد، موتر هايش عظيم اند، شبکه راه ها و غيره...)

" پس خودت می دانی و کارت، پسر. اما اين را بفهمی که ما هم نق زدن را ياد داريم!" 

آسمان تقریبأ چهار کنج به نظر می رسيد. ما به سرعت بايسکل می رانديم. تند تر ازآن نمی شد. من و پيتر به مونيکا فکر نمی کرديم و به هری هم فکر نمی کرديم.

هری کيست؟ خوب، پس  هری می ميرد، هی. پيتر اکنون اين را جرأت می کند. پيتر با آن خانه اش، زنش، حيواناتش و بقيه اش، جرأت ندارد که اين را بگويد. ما بايسکل می رانيم.

ما به همديگر فکر می کنيم. ما بايسکل می رانيم، گرم است. وقتی پيتر افتاد من نخنديدم، راست می گويم.

"وقتی سامان هايت را جمع کنی و به اتاقت بروی."

مادرم است که اين را می گويد. جمله يی که ناگهان قطع می شود. "حالا که پدرت از تراشيدن ريشش فارغ شد، می خواهد با تو گپ بزند." من جرأت نمی کنم بگويم که باز سرم درد می کند. 

گاه گاهی که به برای مدت زیادی بر بسترم دراز کشيده باشم، می توانم نقطه يی را بيابم که به سوی آن نگاه کنم. 

که پيشانی ام تمام صورتم می شود. که من صورتم را، دهنم را و حرف هايم را می سازم. من نمی ترسم، من می خواهم بازی کنم. 

" هی هی. هر نا اميدی، نا اميدی ديگری در پی دارد." اين را اکنون پيتر می گويد. ما هردو می خنديم. من به خاطری می خندم که پيتر می خندد. پيتر می خندد به خاطری که در اصل هيچ هم به نا اميدی ها فکر نمی کند، بلکه به مونيکا فکر می کند. بوسهء نخست در دهليز بويناک حوض سر پوشيده و مزدحم آببازی. آنوقت بر کسی که دایف کردن را ياد نداشت می خنديدند و آنگاه  پاق! دربين دهنش. بقيه اش را از يک کتاب به ياد دارم: " خندهء او توقف کرد، برای لحظهء کوتاهی از حس کردن زبانی میان لب های ناآماده اش، وحشت زده شد. بعد در چهره اش شدت وصف ناشدنيی هويدا شد که آدم های عاشق وقتی همديگر را برای بار اول به آغوش می کشند، دارند" چيزی شبیه همین بايد اتفاق افتاده باشد.

پدر، اين طور بايد بوده باشد.

مادر، همين گونه اتفاق افتاده است.

اکنون پيتر درحالی که صدايش انعکاس می کند می گويد:" می دانی هنوز برنارد، که من هميشه دربارهء مونيکا از تو می پرسيدم. و تو هميشه می گفتی که او را مدت هاست که می شناسی. تو هميشه کمی عصبانی بودی. البته حق داشتی. و تو هميشه دربارهء تشله بازی شروع می کردی،ها!"

خودت می دانی و کارت، پيتر. اما بفهم که من هم نق زدن را ياد دارم.

" مونيکا هيچ نمی تواند تشله بازی کند."

پيتر نگاهش را می گرداند. خنده يی. جرعه واينی. می گويد:" اين بی معناست، برنارد. خنده دار نيست."

موی پيتر مجعد است. هنوز هم مجعد است. پيتر زن دارد (پف) و هردوی شان يک سگ، سه پشک وچند خرگوش دارند.

" برنارد، به نظر من یک گيلاس واين ديگر هم ميل داری."

و آنگاه من باز به او حمله می کنم. پيتر کوشش می کند حوصله کند (من اين را احساس می کنم). مرا ازخود دور می کند. من به زدنش شروع می کنم. محکم می زنمش- شبها چشمانم را زودتر می بندم و می گويمش که چگونه او را لت و کوب خواهم کرد و به کجايش لگد خواهم زد. سرم باز درد می کند. سردردی لعنتی!

چه سردرديی! پيتر به پدرم زنگ زده است. پدرم می آید تا مرا ببرد. او يک پدر واقعی است، نگاهانش گاه گاه گويی می خواهند بگويند: همه چيز درست خواهد شد.

وقتی من فرياد زنان هری را می خواهم، پدرم و پيتر وحشت زده می شوند.

با هری در همين اواخر خنديديم. چه چيزی نبود که ما هرسه نکرديم. و اين هری بود، راست می گويم، که هميشه با بهترين پيشنهاد ها می آمد. مثلأ غارت یک دکان عطاری ويا گروگان گيری يکی از دختران نازدانهء همسايهء هری.

وقتی هری طرح نوی می افگند، پيتر چندان علاقمندی نشان نمی داد. اما من هميشه آماده بودم. هر چند من نيز گاه گاهی يگان طرح او را نقش بر آب می ساختم. من آدمی نبودم که کورکورانه کسی را تعقيب کنم. حتا در همان وقت چنين نبودم. من بسيار سرسخت بودم.  سر انجام هر کسی اين را می گفت. اخ، هری، پيتر و من. آنها از ما می ترسيدند. ما می توانستيم هميشه در بازی های ديگران شريک شويم. در بازی های ديگران، درفتبال شان، حتا با بچه هايی که سه چهار سال بزرگتر از ما بودند. در صنف نيز سه گانه های بد نامی بوديم. در مکاتب هميشه نوعی قدرت نمايی وجود دارد. ما مو قیعت خوبی در صنف داشتيم. می دانی مونيکا،  هيچ کس نمی توانست به ما آسيبی برساند. شايد اين به خاطری بود که ما به همديگر احترام داشتيم. ما دوستان همديگر بوديم. فقط دوستان همديگر. هر کدام ما توانايی های ويژهء خود را داشتيم. همين پيتر تو مثلأ می توانست خوب چاپلوسی کند. به ياد داری هنوز؟ وقتی ما دشمنان خود را می خواستيم فريب بدهيم، همين پيتر بود که با لبخندش همه چيز را رو به راه می ساخت. خوب اين همه قصه ها مونيکا؟ آيا پيتر اين همه را برايت گفته است؟ نی، البته که نی، هی؟ هر کس چيز های جداگانه يی را به خاطر می سپارد. بيا که ديگر دراين باره گپ نزنيم. خوب؟ 

"برنارد، مادرت حتمأ برايت گفته است که من ميخواهم با تو گپ بزنم."

" دربارهء چی؟"

" دربارهء اين که بعد ازاين با تو چه کنيم، پسر."

خدايا باز دراين باره!

معلومات! معلومات! 

در بسترم دراز کشيده ام و به صدا هايی که از پايين می آيند گوش می دهم. تاريکی است و من ناگهان جمجه ام را حس می کنم. محيط جمجمه ام را حس می کنم. لعنت! جمجمه ام. همه چيز بزرگ است. سرم صدا می دهد، در سرم تشله بازی است. امشب چشم نمی بندم. لباس هايم را می پوشم.

لباس هايم را می پوشم. تنها در خانه. پيتر فردا صبح به ديدنم خواهد آمد. بعد از او هری نيز خواهد آمد تا ما را با خود ببرد. (درين ميان پدر و مادر به هم لبخند می زنند. آنها اين يکشنبه برای قدم زدن به ساحل می روند. می خواهند يک بار به خانه فکر نکنند، به کار هايی که بايد انجام بدهند، به کار شان، به برناردک، به خرواری از جنجال های زندگی فکر نکنند. برنارد حالا دوازده ساله است و به خوبی می تواند روزی در خانه تنها بماند. البته زن همسايه هم متوجهء خانهء ما خواهد بود.) پيتر و هری هر دو ناوقت تر آمدند. پيتر درراه به يکی از دشمنان مقابل شده بود و هری که سوار بر موترسایکل برادرش آمده بود، درراه افتاده بود. ( در اين ميان من می نويسم، مدت ها بعد، من حالا به پيتر و مونيکا نامه می نويسم. من به پيتر می نويسم که او بايد از آنچه وقتی ميان من و مونيکا اتفاق افتاده بود، آگاه باشد. به مونيکا می نويسم که او هرگز و به هيچ کسی نبايد بگويد که يک وقتی من و او رابطه يی داشتيم. به پيتر می نويسم که او نبايد چنان جلوه بدهد که گویا مرگ هری را فراموش کرده است، چنين کاری خوب نيست. به مونيکا می نويسم که بايد به پيتر کمک کند تا او ديگر دربارهء مرگ هری خود را مقصر احساس نکند و ديگر با مرگ هری خود را آزار ندهد. من به پيتر و مونيکا می نويسم که من خوشبخت هستم و می خواهم آنها نيز خوشبخت باشند.)

و آنها ناوقت آمدند و من بر آنها حمله کردم. در حالی که پدر و مادر در خانه نبودند. بعد مجبور شدم بگويم که خويشتن داری نتوانسته بودم و اينکه اين همين گونه عادتم بود.

" تردید انعطاف پذير. استعداد  تردید انعطاف پذير است."  اين را مونيکا می گويد.

" چرند است. ترديد هيچگاه انعطاف پذير نيست." اين را من می گويم. من و پرگويی کردن ( مادر، چه وقت باز تابستان می شود؛ پدر، من زيادتر اوقات به چشمان نگاه می کنم، مونيکا مو های سياه دارد.)

" ترديد انعطاف پذير ترديدی است که به صورت کامل مورد سوء استفاده قرار می گيرد." مونيکا اين را می گويد و اضافه می کند:" پيتر را ببين، او نقاشی می کند."

من می گويم: " می فهمی که هری در گذشته به دوستی با پيتر ترديد داشت؟"

مونيکا می گويد:" هری مرده است."

ها! مونيکا چقدر زياد گپ می زند.

من لباس می پوشم. از پايين صدا می آيد. مادرم بالای پدرم فرياد می کشد. پدرم بالای مادرم فرياد می کشد. روی ديوار اتاقم پوشيده از پوستر های مختلف اند. (بلوندی! اببا! بلوندی! اببا! بلوندی! بلوندی!) همه پوستر ها با من در حرکت می شوند. من می رقصم. پرده ها بسته اند و چراغ خاموش است. همه چيز بزرگ است. پشتم ديگر پشت من نيست. پيشانيم پيش پايم افتاده است، می توانم برآن بايستم. بازی کردن به نظرم عادی نمی آيد. ريکارد زير سرپوش خاک گرفتهء گرامافون من قرار دارد. موسيقی به صدای بلند و يک چهرهء کبود و جالب.

نی، من شنيدم که مادرم با يک حرکت سريع دروازهء اتاقم را ( باپوستر بلوندی) باز کرد.

وقتی آنها ازدواج کردند، او بيست ساله بود و زنش هژده ساله، نه مهمانيی، نه جشنی، هيچ چيزی نی. سفری به جنوب هالند. در آنجا من بزرگ شده ام. خدا حافظ مادر، خدا حافظ پدر.

سفری به يونان. در آنجا من نبودم. خدا حافظ پيتر، خدا حافظ مونيکا.

خدا حافظ هری.

 مادرم. من می شناسمش، در نگاه کردنش به سوی پدرم می شناسمش.

" برنارد، من و پدرت، ما گاهی می انديشيم، يگان وقت می گوييم که اين برنارد ما چه وقت با دختری به خانه خواهد آمد. مثلأ بهترين دوستت پيتر چيزی با مونيکا دارد."

در بيرون آدم ها را می بينم که روان هستند. حمله؟ من حمله می کنم.

" برنارد، مادرت راست می گويد."

هرچيزی که اول به نظرم می خورد، بر می دارم. فندک را به سوی مادرم پرتاب می کنم. خاکستر دانی را، گلدان را، پياله ها را. مرا می زنند. خشونت چقدر بد است.

" پيشانی ات را در کجا افگار کردی؟" " لقمه های کوچک، برنارد فردا به پارک می رويم." " به نظر من ضرور نيست که ما اورا چيزی بگوييم." پيشانيت را در کجا اين طور کردی؟" " می دانی برنارد" " اين بی معناست، برنارد، خنده دار نيست."

جمله های سردردی.

سردردی که تمام می شود، پس از آن اين است: يک دالان دراز، گاه تاريک، اما بيشتر اوقات روشن (برای قدم زدن می روی؟) در دو طرف نقاشی ها آويزان اند. پسرکی که اشک می ريزد، دخترکی که اشک می ريزد. من دراين جا قدم زنان در رفت و بازگشت هستم. اين کار من است. تاريکی را لخته شده می نامم وروشنی بالغ است. در ميانهء دالان يک شيشه است. من شگفت زده نمی شوم، اما توقع من کمتر ازاين بود. به هر حال رؤیا ها خوش آيند اند. نگاه کن، به مادرم نگاه کن. او بر سبزه ها نشسته است. هی هی می خندد. درکنارش  دو سبد پر از خوردنی ها ديده می شوند. مادرم گفته است که روز خوبی خواهد بود.  "لحظه يی به خرواری از مشکلات و جنجال ها فکر نکردن". خرواری از جنجال ها؟ وقتی روی سبزه ها دراز کشيديم، خندهء او همچنان ادامه داشت. به سبزه ها دست کشيد. به مو هايم دست کشيد و به پاهایم وبه پاهای خودش. گفت: " وقتی من و پدرت اينجا آمده بوديم." تا هنوز هم می خنديد. من از او خسته می شوم. من می خواهم به خانه بروم. من به آزاردادن آغاز می کنم. سبزه ها را کنده وبر دستانش می ريزم و نرم نرم به سبد ها لگد می زنم.

" مادر می خواهم با پيتر بازی کنم. می خواهم خانه بروم."

" پيتر با مادرش به رخصتی رفته است و تو اينرا می دانی."

صدای مادرم.

" وقتی پيتر برای مدتی به جايی می رود، نمی دانم چه برايش بخرم."

او از جايش می پرد. خدايا چشمانش را نگاه کن، لبالب از خشم.

" بگو پسر، احمق شده يی؟ تو چه بايد بخری برای آن پسر؟ پولت را در جيب خودت نگه دار!"

اينک سالگرد پيتراست. کباب، شراب، خنده، خنده، خنده. خوشحالی. و چقدر نفر، دست کم چهل نفر. يک پارک ساعتتيری به نظرم عادی نمی آيد.

مرا به زنی معرفی می کنند. همينطور تنها به يک زن. چشمانش تاريک رنگ اند و پوستش گلابی است. اين خوشم نمی آيد.

خوب پس نامت ژاکلين است. خوب، نام مقبولی است. نام من؟ نی، من نامم را نمی گويم. ("من نامم را نمی گويم.") نامم را بايد خودت حدس بزنی. اوه،  پيتر نامم را به تو گفته است. آيا پيتر زياد دربارهء من گپ می زند؟ (" چه يک مليی هستی، ملی! برنارد روخه هکه) بلی، وضع پيتر چندان خوب نيست، هی. تو اين را نمی دانستی؟ اخ، رابطه بين او زنش را می گويم. هرکس می فهمد که زنش مرتبأ با مردان ديگر می خوابد. اگر راستش را بپرسی، در شروع زندگی مشترک شان، من نيزبا، ... هه، مونيکا چيزی داشتم. (" مونيکا تشله بازی نمی تواند کرد.") البته در حد يک چشم چرانی آنهم تنها از طرف من. نی حالا باز تنها هستم. با مادر و پدرم زندگی می کنم. آدم های خوبی اند، می شود با آنها گذاره کرد. (" ... چگونه افگار کردی... تو هم خو چيزی بگو... جمع کنی و به اتاقت... هم نق زدن را...) پس چرا بايد آنها را تنها بگذارم؟ راستی تو هم شب را اينجا می گذرانی؟ خوب است، بسیار خوب.

چی؟ برای قدم زدن به پارک؟ حالا، با من؟ بگو اين کار به نظرت نورمال می آيد؟

" پيتر با دخترانی که ژاکلين نام دارند، محتاط باش." يک شوخی مقبول از طرف من. با شوخی آدم آرامش می يابد. چيز هايی هنوز باقی مانده اند که من ازآنها نمی ترسم.

" مادر، اين پيتر است."

باران شديدی باريده بود. فرورفتگی ها از بين رفته بودند. ما گودی های نوی ساخته بوديم. ما تشله بازی می کرديم. پيتر برد و من باختم. من باختم و پيتر برد. درآنوقت ها باختن برای من عادی نبود. من می پنداشتم که هردوی ما برده می توانستيم. من اين را به او گفتم. او خنديد. ما خاموشانه به بازی ادامه داديم. پيتر برد. من باختم.

" بيا که همين گونه وانمود کنيم که گويا هر دوی ما می توانيم برد."

" برنارد روخه مُلی، اين گونه امکان ندارد."

" به نظر من بايد امکان داشته باشد."

" تو خودت بگو که چه گونه امکان دارد؟"

" خوب، مثلأ تو تشله های مرا پس بده."

او خنديد و خنديد. روخه ملی، چولک، برنارد فلانک، تشله در کونت برود. هه هه!

من آنجا را ترک کردم، از او می ترسيدم. از تشله ها می ترسيدم، از صورت او می ترسيدم. موزه هايم در لوش شلب شلب می کردند. مادر، کاش که باران ببارد، کاش که آن پيتر کثیف زير باران بميرد، کله اش زير لوش شود، دهنش پر از استفراغ باشد و سنجاق ها در چشمانش فرو روند.

هری با ما نبود.

من دلم می خواست خودم را افگار کنم و درد بدهم. دلم می شد خود را در خندق های سياه پر از لوش بيندازم. می خواستم بگريم

مونيکا وقتی با من گپ می زند،  صدايش تغير می کند. به نظر من.

" بعد از چهار روز پيتر به خانه باز می گردد. برنارد، من می توانم بسيار خوش گذاره باشم."

" اين را می دانم. می دانم."

مونيکا می خندد.  مونيکا می گويد:"و بگو امروز چقدر زيبا شده ام؟"

" مثل گذشته زيبا نيستی. به نظر هری تو در گذشته هم زيبا نبودی."

مونيکا را بشنو که از سر خسته گی آه می کشد. بشنو! " برنارد، باز شروع نکن. اگر نه به پدرت زنگ می زنم تا بيايد و ترا ببرد."

" هری مرده است."

" بلی. راستی که هری مرده است. او دوازده سال پيش مرده است. و تو دراين باره هیچ چيز کرده نمی توانی. پيتر هم در آنوقت چيزی از دستش ساخته نبود. اصلأ تقصير هيچ کس نبود."

" من پيتر را دوست ندارم. من هری را نيز دوست ندارم."

 ناگهان ما تنها بوديم. نا-گه- هان. به نظرم آمد که خود را جمع کردیم. بدن های خود را چملک کرديم و کوچک شديم.  مونيکا، ما با هر جنبشی در اطراف ما خودرا بيشتر کلوله کرديم. من مواظب تو بودم. تو تغيير چهره دادی، اما من می دانستم که تو بودی.

مثلأ موسيقی.

خوب. من و تو با هم چيزی را تجربه کرديم، بعد از چاشتی در يک کافه. آنجا مردم می خنديدند، گاه گاه می رقصيدند. تو به سوی من خنديدی، بسيار عادی. من جرأت نکردم به سويت بخندم. همين طور نتوانستم، بسيار عادی. مونيکا تو زيبا هستی. تو به نظرم چنان زيبا آمدی که دلم شد بر کسی حمله کنم. آها، تو به اين پی بردی، آن گاه گفتی که به پدرم زنگ خواهی زد، من هم می دانستم که تو اين کار را خواهی کرد. لعنت! پس اين تو بودی. با تو چنين حرف زدن خوش آيند است، دهنت، خدايا، آری، تف هايم از دهنم سر کرده بودند، اما تو همه را پاک ليسيدی، همه را پاک کردی. راست می گويم. اما ناگهان دهنت را درپشت سرم ديدم، گويی تو يکباره جای ديگری بودی، پشت سرم بود. من کمی لرزيدم. جالب است. عشق چيزی است مثل بار بردن، وعده ها را به جا کردن، مرده ها را گور کردن (مرده ها را گور کردن)، خنديدن و گريستن و خنديدن و گريستن. شيرين خنديدن، دهن تو بود، من مطمين هستم.

می خواهی با من برقصی؟ تو اين را گفتی. اما من قبلأ می دانستم که اين تو بودی. زنان می رقصيدند و مردان گپ می زدند. مردان فرياد می کشيدند. وقتی او اين را از من خواست، دانستم که تو خواهی بود. خدايا چقدر خنديدم.

" خدايا چقدر خنديدم."

تو گپ نمی زدی، فرياد نمی کشيدی، اما می رقصيدی. تو موتر سایکلی داشتی. آن موتر سایکل تو، بعد خانه ات و بعد موسيقی و کوچ. يک کوچ سه نفره  و کمی نوشيدن و شوخی کردن و دهن تو و بعد و پسان و آنجا دهن تو بود.

بگذار بگويم که صبح ديگر جايی ندارد. من دهنت را می خواهم. اگر نه می زنم.

اين را خودم گفته ام.

چيزی بگو، آقا، چيزی دربارهء مسأیل عشق ودربارهء قلب ها، خوب ديگر، هميشه چيزی به جا می ماند، مردهء حيوانک بی ارزشی روی شاهراه، پسرکی که با شيشه يی مقابل  می شود، پسرک می پندارد که شيشه نشکسته است. توته های شيشه نيستند، اما خون است. پس من در گذشته پسر زيبايی نبوده ام گوش هايم مثل پکه ها از دو سوی کله ام سر زده بودند، به اين سبب هميشه وحشت زده به نظر می خوردم. وقتی می خنديدم، دندان هايم از دهنم بيرون می زدند. اسپ. درچهره ام گويی همه چيز زنده بود و می جنبيد و توجه را جلب می کرد. آيا شما می فهميد که پيتر هميشه چی می گويد؟ او می گويد که رفتار ثابت و کليشه يی ديگر وجود ندارد. علتش موج رفتار ها و کرکتر های متفاوت است که کتاب ها، تلويزيون و اين و آن... وتلويزيون البته عرضه می دارند. از همين سبب است که من هم همين طوری چيز هايی می گويم. و شما، چطور که شما اين جا آمده ايد؟ آيا شما از آشنايان پيتر و يا مونيکا هستيد؟

مادرم با من می رقصد. جشنی برای دو نفر.

پدر لطفأ عکس بگير، اگر نه حالا خنده ام می گيرد. ( پسان روی عکس لکه های روی گردن مادرم را ديدم. چشمانم را نيز ديدم. من نبايد می خنديدم. آن چشم ها می خواستند در پس بازوان مادرم پنهان شوند. اصلأ نه در پس بازوانش، بلکه در خودش. من می خواستم در مادرم گم شوم، من با چشمانم. اصلأ با همهء بدنم.)

 

مونيکا نمی تواند. مونيکا نمی تواند. مونيکا نمی تواند! ( وقتی عروسی کردند، يکی بيست ساله بود و ديگری هژده ساله. در سفر ماه عسل شان هری مثل جنی بود که گذشته و آينده را، مقصدم هر آنچه را که آمدنی بود، باهم به شکل مخلوط غليظی از لوش خمير می کرد و آن را پيش پای شان پرتاب می کرد، با قوتی که تنها يک مرده دارد. باز هم هری تا امروزه روزبرای شان چون طلسمی است. غیر قابل درک. زيرا چيزی که بايد داشته باشی. ارضای همزمان جنسی شان. من؟ من کسی هستم که خود را کش می کند و می شپلد. کار ديگری نمی توانم. کار ديگری نمی توانم.

شام

 باز کمی ناوقت شده است.

" برنارد، خوب بشنو. او پيتر و به خصوص او هری، قطعأ اجازه ندارند بعد از اين به خانهء ما بيايند."

باز پدرم است. من روی آرام چوکی خود را به جلو آويزان کرده ام. از اين موقيعت می توانم به خوبی ببينم چه گونه پدرم به سوی مادرم و مادرم به سوی پدرم نگاه می کند. همه چيز مثل هميشه نيست. مثلأ مادرم چه گونه صورتش را می مالد. درد؟ درد.

" آنها ديگر اجازهء آمدن به اين خانه را ندارند!" پدرم بار ديگر اين را می گويد، اين بار با صدای کمی بلند تر. هی، گوش کن! اين بار آهسته تر و در داخل دهنش گپ می زند.

" آن دو نفر ديوانه ات خواهند کرد. ديوانهء مطلق!"

اوه، اين طور.

چشمانم را می بندم وآنها گم می شوند. هر دوی شان. گم!

ناگهان دلم می شود نفس بسيار عمیق بکشم. حس می کنم سرم لشم می شود. من یخمالک خودم هستم. يخمالک خوب تيز.

خوب. پس بکن. راستی بکن.

خوب، چشمانم را بسته می کنم. و --- قدم زدن؟ با کی؟

من می دانستم که تو بودی، مونيکا. مونيکا گک. خدايا چقدر خنده کردم. تو گپ نمی زدی، فرياد نمی کشيدی، اما می رقصيدی.

هيچ چيز مثل هميشه نيست. اما هميشه همان جمله هااند، همان جمله ها که مثل هميشه همين طوری بدون اراده از دهنم می پرند. دندان هايم.

اوه، دندان هايم.

 (گاه گاهی برای قدم زدن بيرون می روم و بعد به يک مرد می انديشم که پوست سرش آهنی باشد، اين به خاطر سردردی من است که چنين می انديشم و بعد جست زنان درپارک راه می روم، هی پدر، هنوز هستی؟ بيا و مرا با خود ببر، پدر، هر سه ما در پارک، بوی شيرينی و بوی عرق، مادر با پيراهنش، با زيبا ترين پيراهنش، پيراهنی که در ميله ها می پوشد و دستانش روی سبزه ها و چشمانش. همه چيز روبرو می شود، آری. در اين ميان من به خاطر همه چيز ملامت می شوم. همهء آنها هر آشغالی را به سويم پرتاب می کنند. و لوش و لای را نيز. وقتی هری مرد، آنها راستی غمگين بودند و من اين را می دانم. اما در اين ميان من هستم که به خاطر همه چيز ملامت می شوم و پيتر نقاشی می کند و مونيکا کتاب می نويسد، دربارهء نمی فهمم چه چيز هايی، و گاه گاهی در تلويزيون ظاهر می شوند ومشهور شده اند. اوه  خدای بزرگ آنها در تلويزيون ظاهر می شوند! پيتر و مونيکا! اما تو اين همه را هيچ درک نمی توانی کرد  و مادر که هيچ هم درک نمی تواند کرد، و پدر تو اين ها را نمی دانی، اين چيز ها را و جشن ها را  و گپ ها را و خانه را و رنگ کردن را و اين همه شبکه راه ها اند، پدر.)

مادر. مادر، هرآنچه را که مرا کاهش می دهد، تکرار می کنم.

مثلأ. بار بردن، وعده ها را به جا آوردن، مرده ها را گور کردن، خنديدن و گريستن و خنديدن و گريستن- اين پس عشق بود. اين پس دهن تو بود.

" اين دهن تو بود."

اين را آنقدر خواهم گفت که ديگر درباره اش جرأت فکر کردن نداشته باشم.

 روزی هری زير موتر شد. شامگاهی بود و هيچ کس چيزی نتوانست کرد. تقصير هيچ کس نبود.

 هری حالا مرده است، ترله له لی له لی لی! چه گونه  دور خوردم. هری، چشمانت ناگهان مثل تشله هايی اند که ديگر قابل استفاده نيستند. ديگر تشله بازی هم نمی توانی کرد. فکر می کنم درآن وقت چنين بايد انديشيده باشم. اما من به همهء آنها تف انداختم، بر همهء شان حمله کردم. مرگ. هيچ کس دربارهء مرگ چيزی نمی داند ومن اين را درک نمی توانم کرد. بعد برای شان شرح می دهم که چه گونه و در کجای شان لگد خواهم زد. همه گی با زخم های تيره رنگی بر پيشانی های شان.

  " مونيکا، پيتر کجاست؟"

" پيتر خانه نيست"

" نيست؟"

" حالا نيست."

" مونيکا؟"

" بلی."

" مونيکا."

" کدام گپی است، برنارد؟"

" رقص کنيم، می خواهم با تو خوب رقص کنم. و موتر سايکلت و خانه ات و چيز هايت و بعد دهنت، دهنت."

" برنارد، برنارد! به پدرت زنگ می زنم."

" نی، نی، نی!"

 " مونيکا؟"

" بلی؟"

" مونيکا من ترا دوست ندارم."

و من پيتر را نيز دوست ندارم و هری را نيز.

__________________________________________

* روخه هکه Roggehekke  دراين جا نام خانواده گی آدم اول داستان است. Bernard Roggehekke