اسدالله احمدی
-
بخشايش و فراموشی؛
- بحثي در باب مسئلهشناسی دموكراسی در افغانستان
I
به ياد
آر! آنچه را يار خاطر تو ست، چه حاصل از آنچه بار خاطر توست.
«بودا» |
بحث از دموكراسی در جامعه افغانستان كه چرخ تاريخ آن از معبر نسلكشيها و فاجعههایانساني عبور كرده است، بدون توجه به پایههای اخلاقی دموكراسی جز بازتولید ابتذال و تهیكردن زبان و فرهنگ از معنویت چیزی ديگری نخواهد بود. هرچند روشنفكران و در حقيقت مطبوعاتچیهای ما تلاش ميكنند با به لجنكشاندن افكار متفكران اسلام و غرب و يا طرح تئوریهای عجيب و غريب و حتی مضحكِ و بیپایهای كه در واقع نفس اين بر خورد با مسايل از آنجا که تکرار بیمعناي واژهها است، مسئلهساز و عامل بازتوليد غفلت و جهلِ مضاعفاند، در باب مسايلِ نظری دموكراسی در افغانستان سخن بگويند، اما به نظر میرسد مسئلة اصلی گذار از حكومتِهای «قومی» و «باندی» به «دموكراسی» در افغانستان، بيش از آنكه به اين مباحث ارتباط داشته باشد، كنارآمدن و آشتی با گذشتة تاريخی فاجعهباری است كه مسايل جديد از بطنِ آن سر بر میكشند. به بيان ديگر مسئلة اساسی دموكراتيزهكردن سياست و فرهنگ در افغانستان، با طرح پرسشهای منسوخی از قبيل همخوانی و هم ستیزیِ اسلام و دموكراسي و سنت و مدرنيته ـ آن هم در صورتی كه در سطح بسيار انحرافي مطرح ميگرددـ، حل نخواهد شد، زيرا از يكسو اين پرسشها به دليل پاسخهاي نامربوطي كه در افغانستان در يافت ميكنند و سوء كاربردها و تفسيرهاي انحرافيِ كه از آنها صورت ميگيرند، به «دال»ـهاي مخدوش و بيمعنا مبدل شدهاند و از سوي ديگر آنچه در بطن تحولاتِ افغانستان به عنوان عنصر زنده و زايا تفكر ما را ساخت ميدهد «ذهنيتِقومي» و كردارهاي خشونتبار هستند كه غيراسلاميبودن و غير دموكراتيكبودن آن آشكارا از آن است كه براي نفي و اثبات آن استدلال نماييم. اگر به ادبيات موجود نيم نگاهي بياندازيم به روشني در مييابيم كه در وضعيتِ حاضر واژههاي زباني كاملا بيمعنا به كار ميروند؛ كمتر نويسندهاي است كه از دموكراسي و حقوق بشر و سنت و تجدد و غيره سخن نگويد و در عين حال كمتر نويسندهاي از دموكراسي سخن ميگويد، زيرا مصرف كنندگان اين مفاهيم به پايههاي اساسي و پيش شرطهاي معرفتي، تاريخي و اجتماعي كه اين الفاظ بر مبناي آنها معنادار ميشوند هيچگاه توجه ندارند. اگر در افغانستان احيانا كاري در راستاي آفرينش و احياء فرهنگ صورت ميگيرد، تجربة مرگ مكرر فرهنگ را رقم ميزند، زيرا جنگها و كشتارهاي قومي ديرينه ديوارهاي اخلاق و زبانرا فرو ريخته و جهلتاريخي و فقر فرهنگي ما سبب شده كه اكنون زبان به عنوان مهمترين عنصر فرهنگ خصلتِ گفتگويي و معنايياش را از دست داده و به بازي بيمعنا بدل شود كه نه تنها نتواند از رخسار تيرهگون مسايلِ اصلي كه با آن مواجه هستيم، پرده برگيرد، بلكه نفسِ زبان به حجابِ واقعيت بدل شود. انحطاط هر روز فراگير و فراگير تر ميشود؛ «خورشيدِگفتگو» در جهان زباني ما غروب كرده و سالها است كه در «غيبتِگفتگو» با همديگر نبرد تن بهتن داريم. يكي از موانع اصلي گفتگو طرح پرسشها و مسايل انحرافي است كه هيچ ارتباطي با تاريخ و فرهنگِ ما ندارند. واقعيتگريزي، پناهبردن به افتخارات پوچ و تخيلي و تشديد گسستِذهني و فاصلهسازي در آگاهي و چسپيدن به مفاهيم انتزاعي از قبيل اسلام و تبار و طن، از ويژگيهاي بارز پاسخ ما به مسايل تاريخي افغانستان بوده است، اما از آنجا كه مسئلهاي اصلي ما چيز ديگری بوده است و ما نتوانستهايم مسئلهرا به درستي درك كنيم، اين پاسخهاي نامربوط به پرسشهاي نامربوط هيچگاه نتوانستهاند گره از كار فروبستهاي ما بگشايند. بنا براين ما بايد تلاش كنيم تا آنجا كه در توان ما است ازاين ابتذال موجود فاصله گرفته و پرسشهاي تازهي را در فضاي تفكر مطرح كنيم كه هم اساسي باشند و هم به جاي سياسيكردن فضاي فكري و فرهنگي كه در حقيقت سد راه تفكر ميشود، به اخلاقيشدن اين فضا منجر گرديده و زمينة «گفتگو» را فراهم سازد.
فراموشي و بخشايش بيشتر در بسترهاي تاريخيـاجتماعي معنا پيدا ميكنند كه فاجعههايانساني نظير قتلعام، نسلكشي و منازعاتِ خونين و مرگبارسياسي را تجربه كردهاند. طرح اين مسئله از آنرو ضروري به نظر ميرسد كه بيش از يك قرن است که انديشيدن در افغانستان يا به معناي به محاق فرستادن فاجعههايانساني و ناديدهگرفتن بعد گناه تاريخ تفسير شده است و يا شعارها و خيالبافيهايي بوده است براي ستايشِ جهل و بدويتگرايي. اگر صفحاتِسياه تاريخ افغانستانرا ورق زنيم، در يكسو خاطرةنسلكشي و جنايتهاي انساني قرار دارند، كلهمنارها، تجاوزهايناموسي و غصبِ سرزمين و بردهگيري و اخراجهاي دستهجمعي، در سوي ديگر «تاريخِرسمي بدون گناه»، واقعيتگريز و مسئوليتناپذير كه به بهانة «وحدتِملي»، «دموكراسي»، «جهاد»، «وطن» و كليشههاي نخنماي از اين قبيل به صورتِ يك برنامة سياسي، تلاش كرده است اين فاجعهها را از خاطرهها بزدايد. با توجه به اين وضعيت به گمان من اكنون مسئله اصلي دموكراسي در افغانستان كنارآمدن با گذشتة فاجعهبار است و پرسشِ روشنفكرانه نيز پرسشي خواهد بود ناظر به فاجعههاي كه در ساختارآگاهيِجمعي ما يك نوع گسست ايجاد كردهاند. به بيان ديگر با توجه به تجربههاي خشونتبارتاريخي در افغانستان، اكنون بحث يادآوري، فراموشي و بخشايش به صورت يك برنامه فكري و فرهنگي، به مثابهي يكي از جديترين گفتگوهاي روشنفكرانه در قبال فاجعهها قابل طرح است. بحث از دموكراسي بدون در نظرداشت فاجعهها و تاثير آنها در ساختارسياسيـاجتماعي تفكر، يادآوري و فراموشي، عقيم و بينتيجه خواهد ماند.
I
بيگمان براي ما ساكنان «جمهوريِسكوت[1]» كه قربانيان فاجعههاي انساني در تاريخ بودهايم و هنوز قلب ما زخمدار فاجعههاي انساني است، سخن گفتن از «فراموشي» نا ممكن و از «بخشايش» بسيار دشوار و در حقيقت يادآور مرگ و فاجعه است. جنايتهايانساني و تاريخي كه در حق ما صورت گرفتهاند هيچگاه قابل بخشايش نخواهد بود. بیش از 62 در صد قتلعام شدهایم، از کلههای ما مناره ها برافراشتهاند، سرزمینهای ما غصب و مال و اموال ما به تارج رفتهاند و هزاران هزار انسان از سرزمین شان آواره و به عنوان برده و کنیز در بازارهای جهان به فروش رفتند. اما از آنجا كه زندگيجمعي مسالمتآميز، مخصوصا در جامعة كه جنگهاي خونبار داخلي را تجربه كرده بدون بخشايش و چشمپوشي(نه فراموشي) از برخي جنايتها ميسر نيست و احتمال ميرود به فاجعههاي انسانيِ بيشتر منجر گردد، من به عنوان یکی از پيروان جریان عدالتخواهي، جریانی كه هدف آن اخلاقيكردن فضاي فرهنگي و انسانيكردن سياست در افغانستان است و در راه تحقق عدالت قربانياني بيشماري را تقديم كرده، مفهوم «بخشايش» را در مواجهه با مسايل كنوني و به طور مشخص مسئله دموكراسي، مطرح مينمایم. اما غير اخلاقيتر از همه آن است كه به بهانة دموكراسي و وحدتِملي و جعلياتِ موهوم از اين قبيل كه هيچگونه پاية فرهنگي و اجتماعي ندارند، بي آنكه «گناهكاران» به گناه شان اعتراف نموده و مقصر شناخته شوند، از بخشايش سخن بگوييم. بخشايش چنانكه بعدا خواهيم گفت، برخورداخلاقي ستمديده در برابر اعتراف به گناه جنايتكار و در واقع پاسخي است به «طلبِبخشايش» جنايتكاران از قربانيان؛ بخشايش مفهومي است كه نه بر فراموشي، بلكه بر توبه و اعتراف به گناه و ندامتِ جنايتكاران دلالت ميكند. و بخشايش، زماني قابل تصور خواهد بود كه از قربانيان «بهنيكي» ياد شود و براي تحقق آرزو و آرمانهاي بربادر رفتهاي آنان تلاشهاي صورت گيرند و در مقابل كساني كه مرتكبِ جنايتهاي انسانی شدهاند نه از افتخاراتِتاريخي و ملي، بلكه ميبايست جنايتكار شناخته شوند؛ بخشايش به عنوان شرطلازم دموكراسي در افغانستان، زماني قابل تصور خواهد بود كه سرزمينهاي غصب شده به صاحبان شان مسترد شوند و دموكراسي مبتني بر حقوقانساني، آنگاه معنايواقعي و اخلاقي خواهد داشت كه حقوق ضايعشده قربانيان را به رسميت بشناسيم و جنايتهايي را كه در حق آنها روا داشته شده در خاطرهها زنده نگهداريم و از آنها طلبِ عفو و بخشش نماييم، در غير اين صورت بخشايش ناممكن و دموكراسي از اساس يك فريب و توهم خواهد بود.
به هرحال از آن جا كه به نظر من مسئله اصلي تحقق دموكراسي در افغانستان كنارآمدن با فاجعههاي گذشته است، بنا بر اين ما بايد روشن كنيم كه ميان دموكراسي و فاجعههاي تاريخي چه نسبتي وجود دارد؟ آيا دموكراسي از مسير فراموشكردن فاجعهها ميگذرد يا براي رسيدن به دموكراسي بايد هراس فاجعهها را در خاطرهها زنده نگهداشت؟ آيا دموكراسي و وحدتِملي يعني اينكه جنايتها را بايد فراموش كرد؟ آيا بدونِ رعايت عدالت در يادآوري و فراموشي و بدون دستكاري در ساختار خاطرهسازي تاريخي ميتوان از عدالتِسياسي و اجتماعي و برابريانساني كه پايههاي دموكراسي به شمار ميرود سخن گفت؟ آيا ممکن است گذشتهرا كاملا از ياد برد و اگر از ياد بردن گذشته ناممكن است چرا در راستاي امر ناممكن پروژههاي سركوبِسياسي به هدفِ وحدتِملي و دموكراتيزهكردن فرهنگ و سياست اعمال گردد؟ ايا اساسا دامنزدن به فراموشيِفرهنگي و به محاقفرستادن جنايتهاي گذشته رسيدن به دموكراسي را دشوار تر نخواهد كرد؟ آيا دموكراسي در كشورهاي ديگر با به محاق فرستادن تاريخ گذشته تحقق يافته است؟ و از همه مهمتر آيا فراموشكردن جنايتها و رنج قربانيان جامعهرا از اخلاق و انسانيت تهي نخواهد كرد ؟ پاسخ دادن به همه اين پرسشها در اين ياد داشت مختصر ممكن نيست، از اين رو آن را به فرصتِ مناسب واگذار نموده و در يادداشتِ حاضر برآنم كه «بخشايش» و «فراموشي» را به عنوان، يك مسئله فكري و نظري و مقدم بر دموكراسي در فضاي فكري موجود مطرح نمايم.
II
اگر ميتوانستيم همچون حيوانات فارغ از گذشته در فراموشي مطلق خوشبخت زندگي كنيم، پرسش از فراموشي و بخشايش كاملا بيمعنا ميبود، اما چينن چيزي ممكن نيست ما انسانيم، درختي كه در رنج گذشته ريشه داريم. پرسش از فراموشي و بخشايش از آن رو ضرورت دارد كه ما انسانها تدوام گذشتگانِ خويش هستيم و با تمامي تحولاتِ و دگرگونيهاي ذهني و رواني كه تجربه ميكنيم، فاصلهگيريِ و دلكندن مطلق از گذشته ناممكن است. هرچند انسان در يادآوري و فراموشي تا حدودي «انتخابي[1]» عمل ميكند، يعني يادآوري و فراموشي هردو مستلزم انتخابهستند، اما در حالتِ طبيعي انسانها قادر به فراموشكردن تمامي حوادث گذشته، مخصوصا فاجعهها نيست و نميتواند همچون حيوانات كه «هيچ دركي از امروز و فردا ندارند» فارغ از غم و شادي در «جزيرة خوشبختي فراموشي» به سر ببرد؛ انسان ريشه در گذشته دارد و به تعبير نيچه: «مكرر در مكرر ورقي از دفتر زمان جدا ميشود، ميافتد و به اينسو و آنسو ميدود و دو باره ناگهان به دامن انسان بر ميگردد. آنگاه انسان ميگويد:«من به ياد ميآورم!» و بر حيوان كه همهچيز را بيدرنگ فراموش ميكند، حسرت ميخورد و ميبيند كه هر لحظه از زندگي حيوان نابود ميشود و مستغرق در اعماق شب براي هميشه خاموش ميشود: حيوان به اين طريق غير تاريخي زندگي ميكند(نيچه، ۱۳۷۷: ۱۵ـ۱۴)» تفاوت انسان و حيوان در آن است كه انسان داري هستي تاريخي است و با گذشتگان خويش عميقا پيوند دارد؛ ما سخن ميگوييم اما اين گذشتگان ما هستند كه در ما آواز ميخوانند، ما عمل ميكنيم، اما اين گذشتگان است كه به عنوانِ نيروي دروني ما را به عمل وا ميدارند. پروژة به محاقفرستادن تجربههاي دردناكِ قربانيان از آنرو تا امروز در افغانستان جريان دارد كه كارگزران فاجعههاي انساني تا هنوز در جان و روانِ ما حضور زنده و زايا و فعال دارند. اگر هنوز كسي حاضر نيست از قربانيان طلب بخشايش كنند به اين دليل است كه ما نتوانستهايم حتي اندكي از گذشتگان فاصله بگيريم و هنوز در قلمرو روح و روان ما «عبدالرحمن» فرمان ميراند و «بچهسقو» هرلحظه سر از نو در وجود ما جان ميگيرد. اگر برخي ديگر بر آنيم كه رنج قربانيان از خاطرهها محو نشود نيز به اين دليل است كه آنها در ما آواز ميخوانند:«ما را از ياد مبريد!» اگر ميتوانستيم سر مستِ لحظهها و فارغ از رنج و اندوهتاريخي در «بهشتِفراموشي» زندگي كنيم، بحث از مسايل گذشته و كنارآمدن با فاجعهها بيمعنا بود، ميخورديم و ميچريديم و ميخوابيديم و ميخنديديم، بيآنكه اندوهي شرنگ جانفزاي زندگي را در كام ما تلخ كند، اما نه، ما انسانـايم و «به ياد ميآوريم» و تا زندهايم بار سنگين و بسيار سنگينِ گذشته محملسوار دوش ما خواهد بود. ما، خودِ ناب و منفرد نيستيم و هرگز نخواهیم بود، خود اجتماعيـتاريخيِ پيوستهاي هستيم كه بيشمار خودها و در نتيجه بيشمار آروزها، روياها و اميدها و ناكاميها و رنجها را در خود داريم. ما از گذشته به قلمرو آينده و از قلمرو «خاطرات» به «افقانتظار» تبعيد ميشويم، اما «بهشتِگمشده»ـي ما در گذشته وجود دارد. داستان زندگي ما را زنجيرهاي «اينچنين بود» تشكيل ميدهد؛ «اينچنينبود»، همان برونگستريِ ذهن به قلمرو خاطراتِ لايتناهي و «بود» فعلِ زماني ناتمام رنج بيپايان است كه تنها با مرگ، اين «فراموشيِآرماني» پايان مييابد. اگر ميتوانستيم همچون «الهة پيروزي» بيهراس و سرگيجه فارغ از رنج و الم گذشته بر قلة فراموشي بايستيم، چه «خوشبخت» ميبوديم، اما گذشته همواره مقيم حسرتِآغوش ما است و ما در سراي گذشته، حتياگر گذشته خرابهي باشد كه تنها كاهنان و ملايان جادوگر و اشباحترسناک در آن رفت و آمد داشته باشند، سكونت داريم. انسانرا ديار گذشته مسكن است و قصهي تلخ بازگشتِ به بهشت، همان بهشت كه احساس ميكنيم خدا ما را از آن «تبعيد» كرده است، جز جستجويِ زمان از دسترفته چيزي ديگري نيست. ما از بهشتِ جادوان و باغعدن عاري از رنج و محنتِ «گذشته» به جهان خاكي «حال» تبعيد شدهايم تا رنج فروپاشي وجود را تجربه كنيم و بنا بر اين برگشت به گذشته، برگشت به كليت وجود است. حيوانبودگي، در حقيقت بيريشگي است، اما انسان بيريشه نيست و الهه جاويدان زمان از دوردستهاي تاريخ در گوش او هموراه سوگسروده ميسرايد و آواز ميخواند كه « تو آزاد نيستي. ميليونها دست دستان تو را گرفتهاند و راهت ميبرند. هنگامي كه خشم ميگيري، يكي از اجدادت بر دهان تو كف ميآورد؛ هنگامي كه عشق ميورزي، يكي از نياكان غارنشينت است كه از غليان شهوت ميغرد؛ هنگامي كه ميخوابي، در خاطرهات گورها دهان ميگشايند و جمجمهات را پر از ارواح ميسازند. جمجمة تو گودال خون است كه خيل عظيم سايههاي مردگان در آن جمع ميشوند تا از نو بنوشند و تسكين بيابند. مردگان در درونت فرياد ميكشند:” نمير تا نميريم”... ما مجال نيافتيم تا به افكار مان جامه عمل بپوشانيم؛ تو به آنها واقعيت ببخش. كارهاي ناتمام ما را تمام كن! ما، شب و روز، از معبر جان تو عبور ميكنيم. نه، ما نمردهايم، ما از تو نبريدهايم، ما به خاك سقوط نكردهايم، ما در اعماق جان تو پيوسته در تكاپو هستيم، نجات مان بده!(نيكوس كازانتاكيس، ۲: ۳۹ـ۴۰)»
اما به رغم پيوستگي انسان با تاريخ و گذشتگان، برای ادامه زندگی دلكندن از گذ شته تا حدودي اجتناب ناپذير است. ما در گذشته به سر ميبريم، اما نه درگذشته همانگونه كه واقعا بوده است، گذشتهرا مطابق نيازهای اكنون و آرزوهای آیندهی خويش دستكاري ميكنيم. عبدالرحمن در ما حضور دارد، اما مناسب با زمان حال چهره عوض كرده است و ديگر «اميراقدس» و «حضرتِوالا» نيست، ممكن است«اميرالمؤمنين» و حتي «رئيسجمهور» باشد. قرباني نيز هنوز حضور دارد، اما ممكن است متناسب با شرايط زمان ديگر «جماعةكفار»، «اهلضلالت و غي»، «اشرار بغاوتپيشه» و امثال اينها نباشد، يك مامور بلند پاية دولت، نمايندة مجلس، وزير و يا «معاونرئيسِجمهور» باشد كه آگاهانه يا نا آگاهانه بر جلاد خوشآمد بگويد و در مراسمِ مرگ خويش به هلهله و شادي بپردازد. لشكركشي، همان لشكر كشي است، اما ممكن است اين بار نه با «فرماناقدسِامير»، بلكه با «سندقانوني» و « فرمان دولتي» جان و مال قربانيانرا بگيرد و خانههاشان را به آتش بكشد. بنا براين يادآوري حفظ مو بهموي رخدادهاي گذشته نيست؛ در مقام يادآوري ممكن است گذشته چهره عوض كند؛ يادآوري همراه است با فراموشكردن، تغيير و تحريف امر گذشته. بر آيند وابستگي انسان به خاطرات گذشته وقدرتِ ايجاد تغيير و توان دستكاري او در گذشته، آن است كه دستگاه اداراکي انسان «انتخابی[2]» عملکند و چنانکه ريکور به درستي بيان کرده است:« انتخاب به هرحال ضروري و فراموشي انتخاب است(ريكور،1373: 57).» زيرا از يكسو حافظه انسان قدرت گنجايش همه ديدهها و شنيدهها و فهميدهها را ندارد، و از سوي ديگر فراموشكردن تمامي رخدادهاي گذشته ممكن نيست و تنها واقعههاي مهم هستند كه ردـنشانهایی در خاطرة انسان بر جاي ميگذارند. ما تدوام نياكان وگذشتگانِ خويش هستيم، اما در انتخاب امكانهاي گذشته مختاريم و نيرويِ فراسو روندگيِ در ما وجود دارد كه ميگويد:«كافي نيست كه در درون خويش، به همهمة نياكانت گوش بسپاري، كافي نيست كه نبرد آنها را در حاشية ذهن خود احساس كني... تو بايد به دقت انتخاب كني كه كدامينِ آنها بايد دو باره به ورطة خونت پرتاب شوند، و كدامينشان بايد فرصت پيدا كنند تا بار ديگر بالا بيايند و در آفتاب و بر خاك بايستند. در كنار خليج بيانتهاي دل خود بيدار بمان و انتخاب كن. زيرا تو فقط گرفتار جبرها نيستي. به محض آنكه به دنيا آمدي، امكان و انتخابي نيز با تو به دنيا آمد: تپشهاي آزاد قلبت كه از قلب بيآفتاب تبارت ميوزد(كازانتاكيس، ۲: ۴۴ـ۴۶)» انتخاب از آن رو ضرورت دارد كه ما انسانيم و در برابر عمل خود مسئوليتِاخلاقي داريم، زيرا هر عملي كه انجام ميدهيم متضمن يك نوع تجويز حكماخلاقي نيز هست و هر انتخابي حتي بر آيندگان نيز تاثير خواهد داشت. همانگونه كه انتخابِ پيشنيان ما در سر نوشتِ ما انعكاس يافته است، انتخابِ ما در سرنوشتِ آيندگان ما انعكاس خواهد يافت. وقتي ميترسيم و بزدلي پيشه ميكنيم، اين ترس و بزدلي ما در جان بيشمار نسلها ريشه خواهد دواند و با اينكار روحهاي بيشماريرا تحقير خواهيم نمود، هنگامي كه عصيان ميكنيم و دليرانه در برابر بيعدالتيهاي زمانهي خويش ميايستيم و راه طغيانرا در پيش ميگيريم و بتهاي مقدسي را كه ما را به جهل و پرستش و بردگي فرا ميخوانند با تبر ارادة خويش خرد و خمير نموده و روي پيكر در هم ريخته آنها ميرقصيم و در جشن انساني خويش مستانه پاي ميكوبيم، سر نوشت نسلهاي بيشماريرا رقم خواهيم زد. درست به دليل اين قدرت «انتخاب» و تاثير هر انتخاب ما بر سرنوشتِ ما و آيندگان است كه طرح پرسش فراموشي و بخشايش به عنوان پيش شرط دموكراسي ضرورت پيدا ميكند. زير اگر بخواهيم «دموكراسي در افغانستان يك جريان بازگشتناپذير مبدل گردد» نياز به خاطرة مشترك داريم، اما تاسيس خاطرة مشترك مستلزم انتخاب و پاسخ دادن به اين مسئله است كه چه حوادثي را بايد به ياد داشتهباشيم و چه حوادثي را بايد ناديده بگيريم كه به ما و نسل آيندة ما كمك كند؟ آيا با سكوت در بارة رنج قربانيان رسيدن به خاطرة ملي و مشترك امكان دارد؟ جايگاه افرادي نظير عبدالرحمن در مختصات ساختارخاطراتِ مشترك باید كجا باشد ؟ آيا خاطره ملي و مشترك ما بايد از او به عنوان يك جنايتكار ياد كند يا «امير اقدس و حضرتِ والا؟» آيا دموكراسي بدون رعايت عدالت در يادآوري و بدون شفاي خاطراتِزخمي ستمديدگان معنا پيدا خواهد كرد؟ آيا بدون بخشايش ميتواند به دموكراسي دست يافت؟ انتخاب هر كدام از اشخاص و يا رخدادي از رخدادهاي گذشته براي «خاطرهسازي ملي» شيوههاي مشخصي از زندگيرا در پي خواهد داشت.
III
«فراموشي[3]» و «بخشايش[4]» دو مفهوم جدا و در عين حال درهم تنيدهاند؛ جدا هستند، زيرا هر كدام به مسئله متفاوت بر ميگردد: مسئله فراموشي، فاصلهگرفتن و دلكندن از گذشته است و مسئله بخشايش كنار كنارآمدن و چشمپوشي از گناه گذشته؛ در هم تنيدهاند زيرا هردو در «افقِخاطره[5]» و در زمينة پديدارشناسيِ و معرفتشناسي تاريخ و درکل «بازنمايي امرگذشته[6]» مطرح ميگردند. بايد گفت كه فراموشي به معناي محو گذشته نيست. فراموشي از واژه forget گرفته شده كه به for(بهجهت، بهواسطه، بهجاي، از طرف، به بهاي، درمدت، بهقدر، ملاحظه(consideration) در برابر، درمقابل، برله، بهطرفداري از، مربوط به، مال، براي اينکه، زيرا که، چونکه و...) و get (حصيل شده، كسب كرده، بهدستآمده، فرزند، بهدستاوردن، فراهم كردن، حاصل كردن، تحصيلكردن، تهيه كردن، فهميدن، رسيدن، عادت كردن، ربودن، فائق امدن، زدن[2]) تجزيه ميشود و بنا بر اين بيش از آنكه به معناي از دستدادن باشد، به دستآوردن معنا ميدهد. فراموشي، يك نوع مبادله است، يعني ما براي بهدستآوردن، چيزيرا از دست ميدهيم. در بخشايش، اما مبادله وجود ندارد. بخشايش، در واقع بازنمايي گذشته است به گونةديگر و هر چند در معرفتشناسي تاريخي جايگاه برجستة دارد، اما بيشتر وجه اخلاقي ان اهميت دارد، تا وجه معرفتشناختي آن. به بيان ديگر، فراموشي خصلتِ معرفتشناختي دارد و در برابر «يادآوري[7]» قرارميگيرد، چنانچه گفتيم مسئله آن دلكندن از گذشته است. بخشايش اما، از آنجا مسئله آن كنار آمدن با گناه گذشته است، كمتر در مقوله معرفتشناختي و بيشتر درمقولة حقوق و اخلاق مطرح ميگردد.
از آنجا كه روش رايج در باب بحث از دموكراسي آن است كه با مفاهيمسياسي آنرا تحليل نماييم، امكان دارد طرح مفاهيم «بخشايش» و «فراموشي» و ارتباط اين دو با دموكراسي بياهميت به نظر آيد، زيرا اين دو مفهوم، مخصوصا بخشايش، بيش از آنكه مفاهيم علمي باشند، ريشههاي اخلاقي و مذهبي دارند و بنا بر اين ممكن است براي ما كهنه به نظر آيند. اما از آنجا مسئله اصلي دموكراسي در افغانستان يك مسئله تاريخي است: دلكندن از گذشته و كنار آمدن فاجعههاي انساني كه در گذشته صورت گرفتهاند، بنا بر اين ميتوان با اين مفاهيم به سراغ فاجعههاي گذشتة افغانستان رفته و با چينشِ اين مفاهيم در كنار مفهوم «يادآوري» مسئله موجود در باب دموكراسي در افغانستانرا قابل فهم ساخت. شايد مبالغه نباشد اگر بگوييم براي ارائه يك طرح نظري منجسم ما نياز داريم الگوهاي بخشايش و فراموشي را در كتابهاي آسماني جستجو نماييم. هرچند اين دو مفهوم در فلسفه و اخلاق و ادبيات فراوان به كار رفتهاند، اما به لحاظ تبارشناختي به متون ديني بر ميگردند و در حقيقت از مفاهیم کلیدیِ کتابهای آسمانی به شمار می روند. تورات، انجيل و قرآن به عنوان سه متن مهم ديني، فراموشيرا «گناه» و «بخشايش» را نوعي فضيلت و مهرباني دانستهاند. در عهد عتیق و عهد جدید «بخشايش» معمولا به مفهوم «بخشایش خداوند» به کار رفته است، اما در مواردي به بخشايشِانسان نيز ارجاع داده ميشود. در قرآن علاوه بر بخشايش خداوند كه شرط اصليِ هربخشايش است، «بخشايش به مثابة رابطة انساني» نسبت به تورات و انجيل جلوة برجستهاي دارد. شايد دليل اين تفاوت آن باشد كه در تفکر مسحیت انسان گناهکار به دنيا ميآيد و بنا بر این اگر بخواهد به رستگاری دست یابد، نیاز به بخشایش الهی دارد، اما در قرآن سرشتِ آدمي خصلتِ الهي دارد و از همان آغاز پاك و مشمولِ رحمتِ خدواند است و بنا بر اين گناه امر اكستابي و عارضيِ است كه در رابطة انسان با خدا و ياانسان و انسان مطرح ميشود.
براساس تورات و انجيل آدمی نیاز به بخشایش و رستگاري دارد، زيرا او «بارگناه[8]» نخستين را بر دوش میکشد. تصويري كه انجيل از گونههاي بخشايش ترسيم ميكند بسيار جالب توجه است به گونة ميتوان اين الگو را درعصركنوني در مورد كنارآمدن با گناهان گذشته، مخصوصا در در جوامع كه جنگهاي خونين و قتلعامهاي تاريخيرا تجربهكردهاند، نيز به کاربرده و مسايل موجود را قابل فهم ساخت و حتي راهحل عملي ارائه داد. در برخي از آيات كتاب مقدس بخشايش به معنا امحاء گناه به كار رفته و معناي «شستن[9]» ميدهد، اما هميشه اين گونه نيست، زيرا معناي عميقتر بخشايش مشاركتِ بخشنده است در برداشتنِ «بارگناهآدمي». درست است كه آدمي گناهكار است، اما خدا بخشندهتر از آن است كه آدمي را و چنانكه در كتاب اشعياء آمده است:« اين بچه شيرخوار خويشرا فراموش كرده و بر پسر خويش ترحم ننمايد(اشعيا، 49: 15)»، بنا بر اين خدا در مقام پدر مهربان و بخشنده در مسيح تجسد مييابد، تا بار گناه آدميرا بر دوش گيرد و آدمي در مسيح براي هميشه رستگار گرديده و از نعمتِ بخشايش الهي بهرهمند ميگردد. در عهد عتيق دو تصوير عمده از بخشايش وجود دارد: بخشايش به مثابة پاكشدن از گناه و بخشايش به معناي چشمپوشي از آن. بخشايش به معناي اول به معناي فراموشيِ مطلق گناه است، اما بخشايش به معناي دوم چشمپوشي از گناه و تقصير است، نه فراموشي آن. برخي از آيات مزامير مانند:«خدايا! مرا با زوفا پاك كن تا طاهر شوم. مرا شستشو كن تا از برف سفيدتر گردم،(مزامير، 51: 17)، روي خود را از گناهانم بپوشان و همة خطاهايم را محو كن(همان: 9) »، به محو گناه اشاره دارند، اما اين آيات كه خدايا! «من به معصيتِ خود اعتراف ميكنم و گناهم هميشه در نظر من است(همان: 5)» اشاره به معناي دوم دارد كه همان چشمپوشي از گناه است كه محو شدني نيست و گناهكار معترف براي هميشه آنها را در نظر دارد. تذكر دو نكته خالي از ضروت نيست، يكم اينكه كه اعتراف به گناه شرط لازم بخشايش است، بايد خطاركار به گناهش اعتراف نموده و از كسي كه در حق او گناه شده طلب عفو و بخشايش نمايد، دوم آنكه هرچند پارة از آيات به امحاء گناه اشاره دارند اما بخشايش نه به معناي فراموشكردن گناه، بلكه چشمپوشي از آن است، زيرا وقتي گناهي صورت ميگيرد، فيالمثل نافرماني، كشتار، يا قتل عامي، واقعة وجودي اتفاق افتاده كه تاثير واقعي بر جاي گذاشته و تصور امحاء آنچه واقعا اتفاق افتاده از امر محال سر بر ميكشد. برخي از متفكران عصراخير براين باورند كه در «كتاب مقدس» چهار تا الگوي بخشايش متفاوت وجود دارد: «بخشايش به معناي بر دوش گرفتن بار گناه، چشمپوشي از گناه، امحاء گناه و پنهان نگهداشتن آن[3].»
در قرآن نيز فراموشي و بخشايش، دو مفهوم بسيار عمده هستند و آيات بسياري و جود دارند که از بخشندگي و مهرباني خدا ميگويند. به استثناي سوره توبه تمامي سورههاي قرآن با نام و بخشايندگيِ خداوند آغاز ميگردد. صفتهاي «رحمن» و «رحيم» و «غفار» و «عفو» و «غفور» كه معناي مهرباني و بخشايندگي دارند، فراوان در قرآن به كار رفتهاند. نكته جالب اينكه ميان واژه رحمان و رحيم با آنچه در تورات و انجيل به اين معنا به كار ميرود، نوعي قرابت و همريشگي وجود دارد. پيشتر گفتيم كه در كتاب اشعيا نگراني خداوند در برابر انسانها به نگراني مادر در حق فرزند شير خوار او تشبيه شده است. در زبان عبري واژه «rehem( زهدان/ رحِممادر)» و واژه «rahamin(مهربان» همريشهاند و به نظر ميآيد رحمان و رحيم نيز با اين واژهها قرابت داشتهباشند و بر همين اساس ميتوان گفت «عمل يادآوري»، نوعي بخشايندگي و مهرباني است، چنانكه فراموش شدن انسان نوعي «عذاب» و «انتقام» خدا از انسان است، نه اينكه انسان از لوح خاطر خداوند پاك گردد، زيرا چنين تصور در بارة خدا محال است. به هرحال واژههاي رحمن و عفو و غفور و غفار به بخشايندگي دلالت دارند، البته با اين تفاوت كه رحمن بخشندگي مطلق خداوند است و غفور و عفو و غفار بخششِ خطاها و تقصيرهاي خاصي كه انسان در برابر خدا و بندگان او مرتكب ميشود.«خداوند بسيار آمرزنده و بخشنده است و داراي كرم و رحمتِ بيپايان و اگر بخواهد ميتواند مردمان را به سببِ كردار شان مؤاخذه نموده و همانا آنها را به سرعت مجازات كند، وليكن براي آنها وقت معين مقرر كرده است(كهف، آيه ۵۸)، ما به تو ايمان آورديم تو از گناهان ما در گذر و در حق ما لطف و مهرباني فرما(مؤمنون، آيه ۱۰۹)». واژه «عفو» معمولا در برابر خطاهاي معين به كار ميرود و جالب آنكه در سورة توبه هر چند با لحنِ بسيار مهربانانه، در مورد شخص حضرت «محمد(ص)» به خاطر كاري كه نميبايد انجام ميداد، نيز به كار رفته است:« خدا تو را ببخشد! چرا پيش از آنكه راستگويان بر تو روشن گردند و دروغگويان را بداني، به آنها اجازه دادي(توبه، آيه ۴۳)»
بر خلافِ بخشايش كه در قرآن كردار نيك به شمار ميرود، فراموشي يك صفتِ مذموم است و به همين دليل نميتوان اين صفترا در مورد خدا به كار برد. هرجا سخن از فراموشي به ميان ميآيد، سخن از گناه و عذاب نيز هست: «پرودگارا ما را بر آنچه به فراموشي يا خطا انجام دادهايم مؤاخذه مكن(بقره، آيه ۲۸۶)، به يادآر روزي را كه خدا همة مردم را بر انگيزد تا آنها را به نتيجة كردار فراموششدة شان كه خداوند مو به مو ضبط كرده است، آگاه سازد(مجادله، آيه ۶)، خدا به او ميفرمايد آري چون آيات ما را كه براي هدايتت بر تو آمد به طاق فراموشي سپردي، امروز تو را فراموش خواهم كرد(طه، آيه ۱۲۶)» البته فراموشي تنها براي افراد عادي صفتِ مذموم نيست، حتي پيامبران نيز حق ندارند فراموش كنند:«موسي گفت: خدايا از اينكه شرط خودم را فراموش كردم مرا مؤاخذه مكن و مرا تكليفِ طاقتفرسا مفرما(كهف، آيه ۷۳)». از آنجا كه گناه در برابر عمل عمدي معنا پيدا ميكند، بنا بر اين الگويِ فراموشيِ مذموم در قرآن، نوعي تعمد درفراموشي و در حقيقت فراموشي به مثابة عمل است، چنانكه «يادآوري» و بخشايش به مثابة عمل و كردار منظور ميشوند؛ فراموشي در ردة اعمال «بد» قرار ميگيرد و گناهي است كه مؤاخذه در پي دارد و در برابر بخشايش و يادآوري از اعمال «نيك» به شمار ميروند و پيآيند آن ثواب و رستگاري خواهد بود. هرچند اشتراكاتِ زيادي ميان عهد عتيق و قرآن وجود دارد، مخصوصا تصويري را كه از گناه و بخشايش ترسيم كردهاند، اما در قرآن تساهل و تسامح بيشتري وجود دارد. خداي عهدعتيق بسيار تندخو و سختگير و به تعبير حضرت موسي «مردجنگي است»، خداي انجيل تا حدودي مهربان و در حقيقت پدري است كه با متجسدشدن در شكل عيسي مسيح، بخشي از بارگناهي آدميرا بر دوش ميگيرد، اما خداي قرآن به رغم آنكه فراموشيرا گناه ميداند، ستمشدگان را با آنكه اگر از حريم عدالت دور تر نروند، حق دارند نبخشند، به گذشت و بخشايش دعوت ميكند:« اگر به شما مسلمانان عقوبت و ستمي رسانيده باشد شما بايد به همان مقدار انتقام كشيد (نه بيشتر) و رسم عدالترا از دست ندهيد و اگر بردباري پيشه نموده و از او در گذريد، البته براي بردباران پاداش بهتري خواهد بود(نحل، آيه ۱۲۶)؛ اگر از كسي از آنها(اهل كتاب) به شما ستمي رسيد در گذريد و مدارا كنيد، تا هنگامي كه فرمان خدا برسد(بقره، آيه ۱۰۹)؛ و جزاي بدي، بدي است بمانند آن و باز اگر كسي عفو كرده و رابطهاش با دشمن را با بخشايش اصلاح نمود، پاداش او برخدا است و خدا هرگز ستمپيشگان را دوست نميدارد و هركس پس از ظلمي كه بر او رفته براي انتقام ياري طلبد او هيچ گناهي ندارد و مؤاخذه نخواهد شد(شورا، ۴۰ و ۴۱)» تمامي آين آيات با وجود آنكه عدالت در انتقام را مجاز ميشمارند، ستمشدگان را به بخشايش دعوت ميكنند. تنها چيزي كه در قرآن قابل بخشش نيست، شركورزيدن به خدا است:« خدا، هركسي را كه به او شرك بورزد نخواهد بخشيد و كمتر از آن هركه را بخواهد ميبخشد(نساء، آيه ۴۸)». خداي قرآن بخشنده و مهربان است و بندگانش را نيز به بخشايش فرا ميخواند، اما بخشايشگناه بيقيد و شرط هم نيست. بخشايش آنگاه شامل حال گناهكار خواهد شد كه او از گناهش پشيمان شده و توبه نمايد:« به يوسف گفتند سوگند به خدايي كه تو را بر ما برگزيد ما در برابر تو خطاكاريم. يوسف چون برادارنش را شرمگين يافت از روي مهرباني گفت: هرگز شرمسار و متاثر نباشد كه من شما را بخشيدم و خدا هم گناه شما ببخشد كه او مهربانترين مهربانان است(يوسف، آيات ۹۱ و ۹۲). بخشايش در قرآن در كليت آن قابل ستايش است، اما بخشايش پس از تجربة جنگ، اگر خطاكاران از گناه شان توبه نمايند، يك نوع مهربانی است:«آنگاه خدا بعد از واقعه(جنگِ حنين) از سر تقصير هركه ميخواهد بگذرد. خداوند بر گناه شما پشيمانان آمرزنده و بر همگان مهربان است(توبه، آيه ۲۷)»
هدف ما از بر رسي الگوهاي فراموشي و بخشايش در متونديني، فهم عميقتر اين مفاهيم است، نه بحث ديني و كلامي از بابِ حجيت و غير جحيت آيات مقدس و تفسير اين آيات. ما بايد نهايت قدرت فهم و نيروي تخيل و خود را به كار گيريم تا بفهيميم كه فراموشي و بخشايش چيستـاند و داراي چه الگوهايميباشند. با آنكه نگاه اكثريتِ نويسدگان ما به كتابهاي مقدس يا منفي است و مفاهيم به كاررفته در آنها را منسوخ و كهنه تلقي ميكنند و يا با پيشفرضهاي اعتقادي و كلاميِ حجيت و عدم ججيت به آنها استناد نموده و بحثِ حقيقت و ناحقيقت را پيش ميكشند، به نظر ما فارغ از اين دو ديدگاه اگر از منظر انساني به متون مقدس نگاه كنيم، اين متون سرشار از مفاهيم و آموزههايي است كه تخيل ما را وسعت بخشيده و بيش از هر متن ديگري ما را در فهم مسايلاخلاقي و انساني ياري ميرسانند. در بحث حاضر از آنرو در كوچه پس كوچههاي متون مقدس گذاري داشتيم كه به نظر ميرسد اين متون الگوهاي از فراموشي و بخشايش را در اختيار ما ميگذارد كه از مباحث صرفا ديني بسيار فر اتر ميرود، به قسمي كه اگر سرچشمة اخلاق را صرفا انسان تصور كنيم، بازهم اين مفاهيم معنا دار خواهد، معنا دار به اين دليل كه مفهوم گناه همان قدر كه به مسئلهدارشدن رابطة خدا وانسان ارتباط دارد، به مسئلهدار بودن رابطه انسان با انسان نيز ارتباط پيدا ميكند: هرگاه انساني در حق انسان ديگر ستم كند. اگر هدف كار فكري و درك عميق مسايل باشد نه فخر فروشيهاي روشنفكرانة كه فضاي تفكر افغانستان امروز را آلوده كرده است، ما بايد فهم خويشرا به كه مسايل اصلي را به درستي درك و درست توصيف كنيم، فرقي نميكند دستگاه مفهومي و چارچوبنظري كه مسايل موجود را قابل فهم ميسازد ديني باشد يا غيري ديني. اگر بپذيريم مسئله اصلي ما كنارآمدن با فاجعههاي گذشته است و طرح مفاهيم چون فراموشي و بخشايش ما را در فهم و حل آن ياري ميرساند، در آن صورت ميتوانيم با الگوهاي كه متونديني ترسيمكردهاند، به اين مسئله پاسخ دهيم. چنانكه بيان شد بر مبناي الگوهاي كه در متون ديني وجود دارند، اعتراف به گناه و طلب بخشايش از قربانيان، شرط لازم بخشايش است و بخشايش زماني قابل تصور است كه جنايتكاران به گناه شان اعتراف نموده و از آنهاي كه در حق شان ستم شده است طلبِ بخشايش نمايند. همچنين، تورات وانجيل و قرآن هر سه فراموشي را نوعي «گناه» ميدانند و ما ميتوانيم اين الگو را فارغ از نگاه ديني به كاربرده و توجيه اين مفاهيم را در انسان جستجو كنيم نه در موجوداتِ متعالي و برتر. بنا بر اين قدمتِ و كهنگي اين مفاهيم نسبت به مفاهيم از قبيل، حق شهروندي، حقوقبشر، وحدتِملي و... نه تنها از ارزش اين مفاهيم چيزي نميكاهد، بلكه از آنجا كه اين مفاهيم با مسئلة امروز ما، يعني كنار آمدن با فاجعههاي گذشته ارتباط بيشتري دارند، ما ناگزيريم در تحليل وضعيتِ كنوني آنها را به كار ببريم.
IV
اگر فراموشكردن قربانيان فاجعهها از نظرعلمی مسئلهآفرين و از منظراخلاقی محکوم است، بنا براين بايد آنها را «به يادآوريم» اما از آنجا كه در افغانستان ساختارفراموشي و يادآوري از ساختاراجتماعي پيروي كرده است، بنا بر اين صرف به يادآوردنِ گذشته مسئله را حل نخواهد كرد. در هر صورت ما انسانيم و «به ياد ميآوريم» اما مسئله اين است كه خاطرهسازي ملي چگونه صورت بگيرد و چه كسان و كدام رخدادهايتاريخي را بايد در خاطرهها زنده نگهداريم ؟ در چه صورتي عمل يادآوري ما را به بخشايش رهنمون خواهد شد؟ شيوهاي يادآوري چگونه باشد؟ آيا بدون رعايتِ عدالت در يادآوري و فراموشي ميتوان به بخشايش دست يافت؟ تذكر اين نكته از آنرو ضروري به نظر ميآيد كه ممكن است قربانيان در مقام يادوآوري مورد ستم مضاعف قرار گيرد؛ ستم مضاعف به اين معنا كه يا به كلي فراموشگردد كه در واقع كشتنِ دوبارة آنها است، چنانكه قربانيان فاجعههاي تاريخي افغانستان اغلب فراموش شدهاند، يا از آنها به عنوان انسانهاي «بد» يادآوري شود چنانكه تاريخ رسميِ ما از قربانيان به عنوان «جماعتِكفار»، «رافضي»، «خرباركش»، «اهلِ ضلالت و غي»، «هزارة بدخصال»، «مصدرِ بغاوت و طغيان» و... ياد ميكند كه «هواي جهالت در سردارد و رداي غوايت در بر» و «دولتِ عليه افغانيه» را «خسته و جگرخون ميسازد« و بنا براين «جماعة كفار هزارهرا جزاي سخت لازم است و سزاي درست(فيض محمد كاتب، 1373: ۷۴۱)». اگر قربانيان اينگونه به يادآورده شوند، نه تنها يادآوري باعث بسط و گسترشِ آگاهي اخلاقي نخواهد شد و نه تنها به خاطر آوردن قربانيان به بخشايش و تحكيم پايههاي دموكراسي منجر نخواهد شد، بلكه در مغاكِ اين خرابههاي زباني فتنهها و كينهها و عقدههاي تاريخي بيشتري خواهند روييد. بنا بر اين اگر فراموشي مسئلهساز باشد و يادآوري ضرورت، از آنجاکه قادر به يادآوري تمامي رخدادهاي گذشته نيستم و ناگزيريم از ميان بيشمار رخدادها انتخاب كنيم، بايد به اين دو پرسش اساسي، پاسخ دهيم: ۱ـ چه كساني و كدامرخدادها را بايد به يادآوريم؟ ۲ـ چگونه به ياد بياوريم؟
پاسخ به پرسش اول به جايگاه انسانقرباني در تاريخ مر بوط ميشود. اين پرسش كه تاريخ چه كسانيرا به ياد آورد يك پرسش قديمي است. اما تا آنجا كه به فاجعههايانساني مربوط ميشود بعد از جنگِجهاني دوم بود كه اين پرسش به عنوان يك پرسش اساسی ذهن فيلسوفان را به خود مشغول كرد و اينكه چه كساني و كدامرخدادها را بايد به يادآوريم؟ پس از جنگِ جهاني دوم از سوي روشنفكران يهود به مثابة قربانيان اصلي عصرجديد مطرح گرديد. پاسخي كه از سوي روشنفكران به اين پرسش داده شد آن بود كه تاريخ بايد يادآور رنج قربانيان باشد و رخدادهاي فاجعهبار انسانيرا نبايد از ياد ببرد. فاجعه آشويتس و كشتار يهوديها در محور اين نگاه به تاريخ قرار دارد، تاريخ نبايد اين فاجعهرا فراموش كند، زيرا آشويتس قلبِزخمي تمدن جديد است. اما از آنجا كه اين پرسش نه يك پرسش يهودي، بلكه پرسش عميقا انساني بود در گفتمانِ قوم يهود محصور نماند و در مرور زمان، مخصوصا از دهة هشتاد به اين سو به يك موضوع جهاني در فضاهاي فكري و آكادميك مبدل شد كه گسترة وسيعي ازقبيل اتوبيوگرافي، نقاشي، رمان، قصه، شعر، فيلمسينمايي، نمايشنامه، ادبيات و متونِ ديني و تاريخي را در بر ميگيرد. طرح اين پرسش كه تاريخ چه كساني و كدامرخدادها را بايد به يادآورد؟ در تاريخ تفكر يك چرخش به شمار ميآيد؛ چرخش به اين دليل كه نگرش پوزيتويستيِ را كه هدفِاخلاقي تفكر را ناديده ميگرفت و حتي مذموم و غيرعلمي ميشمرد، از بنياد متزلزل كرد. از منظر تفكر پوزيتويستي هدف تفكر صرفا كشف واقعيتها و به لحاظ روششناختي شرطِ لازم كشفِ واقعيت آن است كه اخلاق كنار گذاشته شود، اما با بربادرفتنِ روياهايِ زرين عصر روشنگري و درخششِفاجعه در قلب عقلگرايي سفت و سختِ مدرنيسم كه والتربنيامين آنرا رخداد خارج از تجربياتِ نظميافته و در حقيقت زخمعميق بر پيكر خاطراتغرب ميدانست، بحثِاخلاقي در پژهشهاي علمي اهميت پيدا كرد. و حتي برخي از متفكران مدعي شدند كه علومانساني سرشتِاخلاقي دارد و اخلاقيات از عناصراساسي اين دانش به شمار ميروند، بنا بر اين ناديدهگرفتن امراخلاقي مثلهكردن اين علوم و در حقيقت به كجراهه رفتن است. هرچند توجه به امراخلاقي يك رويكرد عام در تماميِ موضوعاتانساني بود، اما در مورد تاريخ و بازخوانيِ امرگذشته و مخصوصا كنارآمدن با گذشتهي فاجعهبار و اينكه وظيفهي تفكر در قبال فاجعههاي تاريخي چيست، اهميتِ بيشتري پيدا كرد. از پيآيندهاي اين نگاه به دانشانساني به وجود آمدن تاريخانتقادي است كه وظيفهي تاريخ را احياي رنجها و آرزوهاي قربانيان ميداند؛ انعكاس صداي بيصدايان و يادآوري قربانیان فراموششدهای كه در «خيابانِيكطرفه»ـي تاريخ ردپاي از آنها بر جاي نماند است. تاريخ بايد بر اساس سنتِ ستمديدگان روايت شود و «سنت ستمديدگان به ما ميآموزد كه وضعيتِاضطراري كه در آن به سر ميبريم، قاعده است نه استثنا. بايد به تصوري از تاريخ دست يابيم كه با اين بصيرت خواناست. آنگاه به روشني در خواهيم يافت كه وظيفة ما ايجاد يك وضعيتِ اضطراري واقعي است، و اين كار، موضع ما را در مبارزه با فاشيسم تقويت خواهد كرد. يكي از دلايل وجود بخت پيروزي فاشيسم آن است كه مخالفان فاشيسم، تحت عنوان پيشرفت، با آن به مثابة نوعي قاعده يا هنجارتاريخي بر خورد ميكند[4]» تاريخ بايد بر مبناي سرگذشتِ قربانيان روايت شود كه «يارخاطر» ما است چه حاصل از احياء سرگذشتِ جباران و ستمكاران كه «بارخاطر» ما است.[5] تفكر وظيفة اخلاقي دارد؛ تفكر نبايد فاجعهها را فراموش كند. تاريخ بايد روايتگر رنج قربانيان باشد، روايتگر رنج قربانياني كه دور از چشمتاريخ جان سپردهاند و حتي تاريخنويسان به عمد تلاش كردهاند آنها فراموش كنند. ما با زندهكردن آرزوها و آرمانهاي قربانيان ميتوانيم زندگيجديدي داشتهباشيم، زيرا آرزوها و آرمانهاي آنان معطوف به آينده است. قربانيان، آرزو داشتند در زمين عدالت برقرار گردد و در روياهاي خويش زندگيانساني مسالمتآميز عاري از خشونت را ترسيم ميكردند. قربانيان، بيش از جلادان به ارزشِزندگي پيبرده بودند و آرزو داشتند به زندگي و حيثيتِ انسان احترام گذاشته شود؛ آنها آرزو داشتند در جهان صلح و صفا بر قرار گردد و انسانها فارغ از قوم و طبقه و مذهب و جنسيت و ديگر تمايزات، حق زيستن داشته باشند. آنها آرزو داشتند انسانها نسبت به همديگر مهربان باشند، مرگهاي دستهجمعي اتفاق نيافتد، كودكان بيپدر و زنان بيهمسر نشوند، مال و اموال كسي تاراج نشود... احياء اين آرمانها همان اتوپياي ديرينة آدمي است كه تا هنوز تحقق پيدا نكرده است و ما بايد تلاش كنيم آن را تحقق بخشيم. در بطنِ منطق كه زندگيرا در فراموشيِ گذشته ميجويد، فاجعه وجود دارد، ما نباید از از این منطق پیروی کنیم. ما باید با زندهكردن آرزوها و آرمانهاي قربانيان ميتوانيم به زندگياخلاقي عاري از خشونت دست پيدا كنيم كه به «بخشايش» منجر گردد. بنا بر اين هدف تفكر تنها كشف واقعيتها نيست، آفرينشِ جهاناخلاقي است كه هر انساني از حق زيستن بهرهمند باشد، ترسيم جهانروايي كه از چشمانداز قربانيان به جهان نگريسته شود. هدفِ تفكر، آشكارسازي عينيتها و كميسازي دنياياجتماعي نيست، تفكر هدفِاخلاقي دارد، اما نه هدفِاخلاقي انتزاعي، بلكه هدفِاخلاقي عيني و اينكه نبايد كسانيرا كه در تاريخ قرباني شدهاند فراموش كرد. رسالت تفكر، احياء خاطراتِ ستمدیدگان و زندهكردن آرزوهاي آنها است و گرنه تفكر از اصل بيمعنا ميگردد، زيرا اگر عملانساني معناي اخلاقي نداشته باشد، ميان انسان و حيوان يا انسان و ماشين فرقي وجود نخواهد بود و در نتيجه در جهان شييئيتها، انسانهاي شیشده تواناي همدلي با يكديگر را نخواهند داشت. تفكر، اگر هنوز ضرورت دارد به اين دليل است كه ميتواند به زندگي كمك كند و زندگي نه در آيندة تخيلي، بلكه در آرزوها و آرمانهاي قربانيان مسكن دارد و چنانكه تئودور آدورنو به درستي ميگويد:« تفكر، از آنرو هنوز ضرورت دارد كه خاطرة رنج قربانيان، اساسيترين ”حقيقت“ تاريخ انسانرا بازتاب ميدهد.[6]» بدينسان آدورنو آرمان بازنويسي تاريخ از زبان مغلوب والتر بنيامين را به كليتِ تفكر تعميم ميدهد و ميگويد::«اگر بنيامين ميگفت كه تاريخ كنوني از منظر فاتحان نوشته شده است، و اگر ميگفت كه تاريخ بايد بار دگر از نظرگاه مغلوب نوشته شود، مانيز ميتوانيم اين را اضافه كنيم كه معرفت بايد به راستي توليِ خطي پيروزي و شكسترا نشان دهد، اما همچنين بايد آن چيزهايي را فرا خواند كه در احاطة اين نيروي توانمند نبوده و كنارِ راه افتادهاند، يعني آنچه ميتوان زوائد محصولات و نقاط كوري ناميد كه از دسترس ديالتيك گريختهاند[7]»
تا اينجا گفتيم فاجعهها را نباید فراموش كنيم و همچنين گفتيم تاريخ بايد يادآور رنج قربانيان باشد و به هدفِ احياء آروزوها و آرمانهاي قربانيان نوشته شود. اكنون بايد به پرسش دوم پاسخ دهيم و آن اينكه چگونه قربانيانرا به ياد بياوريم؟ در پاسخ به اين پرسش مخصوصا در بابِ چگونگي يادآوري «كشتگانِجنگ» مطالبي فراواني وجود دارد. اما شايد بتوان گفت در اين ميان رسالة «منگسِنوس[10]» افلاطون، يك شاهكار به شمار ميرود. در اين رساله كه در واقع فلسفهپردازي در «رثاءِشهيدان» است، افلاطون «قربانيانِجنگ» را به صورتِ شگفتانگيز و با لحنِ بسيار شاعرانهي ستايش ميكند. او معتقداست كه از قربانيان جنگ بايد به نيكي ياد گردد، سخنانی كه در مورد آنها گفته ميشود بايد با دقتِ بسيار ادا گردد و كسيكه مسئوليتِ سخنگفتنرا بر دوش ميگيرد، نه از عوامالناس، بلكه مردان دانا و خردمند باشند» كه خطابههاي خود را از پيش با دقتِتمام آماده ميسازند و با عبارتِ زيبا ميآرايند، چنانكه هنگام شنيدن آنها روح آدمي آسمانها را سير ميكند( افلاطون، 235)» البته اين زيبا سخنگفتن فقط به بلاغتِادبي و به كارگيري استعارههايزباني مربوط نميگردد، زيبا سخن گفتن به لحاظ كاربرد واژگان، محتوا وساختار و رعايتِ ترتيب و چينشِ مطالبي به كار رفته در گفتار، به ويژه خطابهاي است كه در «رثاءشهيدان» ايراد ميگردد. رعايت مو به موي ظرافتهاي ادبي، ساختار منسجم، روشنيِ بيان، تفهيم مسئوليتِ زندگان در برابر گذشتگان، تشويقِ بازماندگان به راه كه شهيدان رفتهاند، تسلي بخشيدن به بازماندگان و... است كه سخنانِ خطيب را تا آنجا زيبا و دلپذير ميسازد كه مخاطبان حس ميكنند در جزيرة سعادت و نيكبختي به سر ميبرند. در اين رساله سقراط به تقليد از «اسپاسيا[11]»، الهه ذوق و سخن، خطابهاش را اين گونه آغاز ميكند: «با مراسمي كه به جا آورديم حقي را كه شهيدان بر ما داشتند ادا كرديم و اكنون اينان راهي را كه سرنوشت معين كرده است در پيش گرفتهاند و همه مردم شهر، خصوصا بازماندگان شان، آنها را بدرقه ميكنند. ولي به حكم قانون بايد خطابة شيوايي هم بدين مناسبت خوانده شود و اينك اين تكليفِقانوني را به جا ميآوريم، زيرا كارهاي زيبا اگر با خطابههاي شيوا ستوده شوند هم زيباتر ميگردند و هم زماني دراز در يادها ميمانند. پس بايد خطابهاي خواند كه در آن گذشتگانرا ستايشي و به زندگان راهي را كه بايد در پيش گيرند بنمايد و براداران و بازماندگان را تشويق كند تا راهيرا كه شهيدان در زندگي رفتهاند بروند، و پدران و نياكانرا، اگر هنوز زندهاند تسلي بخشند(افلاطون، 237)» افلاطون، براي زنده نگهداشتنِ قربانيان جنگ معيارهاي را بر ميشمارند. يكي از معيارهاي يادآوري آن است كه بايد كسانيرا در خاطرهها زنده نگهداشت كه مردمرا از جنگِ داخلي بر حذر ميداشتند و با اينكه ميتوانستند هم ميهنان شانرا بكشند، اما به خاطر هموطني نكشتند و آزاد كردند. به عقيدة او «آتنيان بر اين عقيده بودند كه با هموطنان پس از پيروزي نبايد جنگيد و براي گناهي كه از يك يا چند شهر يوناني سر زده است همة جامعهي يوناني را نبايد از ميان برد(افلاطون، ۲۴۲)» اگر زندگان ميخواهند در اعتدال به سر برند بايد از قربانيانِ جنگ به نيكي ياد كنند، زیرا با احترام به آنها و طلبِ بخشايش از آنها است كه ما انسانها «ميتوانيم از گناه يكديگر در گذريم و از بديهاي كه بر ديگران كرده يا از ديگران ديدهايم چشم بپوشيم( همان، ۳۴۴)» با اينحال اين «بهنيكي يادكردن» يك مفهوم كلي است، به همين دليل افلاطون مسئوليتهاي معین و مشخصی براي مردم و دولت در قبال قربانيان و بازماندگان آنها بر ميشمارد. وظيفه مردم آن است كه از راه همدردي با قربانيان خاطر آنانرا تسلي بخشند، اما تسليبخشيدن به اين معنا نيست كه اندوهيرا بر اندوهي آنها بيافزايند، زيرا «سرنوشت آنانرا به اندازة كافي اندوهگين ساخته است» و دولت براي سپاسگذاري از قربانيان در تربيتِ فرزندان آنها تلاش نموده و به پدران و مادران شان ياري كنند، تا در پيري رنج نكشند. افلاطون وصيتنامة كشتهشدگان را از زبان سقراط بدين مضمون روايت ميكند:«پدران و مادران ما را اگر زندهاند تسلي دهيد تا مصيبتِ مرگ ما را با بردباري تحمل كنند. در ناله و شيون با آنها هم آواز نشويد، زيرا سرنوشت آنان را به اندازة كافي اندوهگين ساخته است و لازم نيست شما بر آن بيافزاييد، بلكه به آنا سخناني بگوييد كه اندوه شان را تسكين دهد... پس اگر به جاي گريه و شيون به غمگساريِ زنان و فرزندان ما بپردازند و در تربيتِ آنها بكوشند هم مصيبت خود را از ياد خواهند برد و هم چنان خواهند زيست كه از آنان چشم داريم. از دولت نيز ميخواهيم كه براي سپاسگذاري از ما، در تربيتِ فرزندان ما بكوشد و به پدران و مادران ما ياري كند تا در پيري رنج نكشند( افلاطون، ۲۴۷، ۲۴۸)».
به نظر ميرسد رسالة منگسنوس افلاطون در باب بادآوري قربانيان نكاتي بسيار درخشاني وجود دارد و آنچه افلاطون به عنوان وظايفِاخلاقي يك جامعه جنگزده بر ميشمارد، اختصاص به جامعة يونان ندارد، اين وظايف را ميتوان در افغانستان و در هرجامعة كه فاجعههاي تاريخي، قربانياني را بر جاي گذاشته و هنوز روان بازماندگان زخمدار مصيبتِ آنها است، مطرح كرد. جامعة بعد از جنگ به اعتراف به گناه نياز دارد و تنها از راه اعتراف به گناه است كه آتش كينهها و زخمهاي جنگ فرو نشسته و وحدتِاجتماعي امكانپذير ميگردد؛ اشتباه است اگر از پايههاي اخلاقيِ نظماجتماعي غفلت نموده و تصور كنيم كه وحدتِحقيقي تنها با زور يا سركوب و فراموشي به وجود ميآيد، زيرا زور عريان و اجبار مطلق خودشرا نقض و فراموشي زخمهاي گذشتهرا تشديد ميكند. جامعه، بايد زخمهايِ عاطفي اعضايشرا التيام بخشد، تا به بخشايش و گذشت دستيابد، و التيام زخمها زمان قابل تصور خواهد بود كه از «قربانيان» تقدير و ستايش شوند و مردم و دولت در قبال بازماندگانشان مسئوليت بپذيرند. اگر هدف برقراري عدالت باشد، نه بر قراري حكومت به هر شيوهاي ممكن، زماني در يك جامعه عدالت برقرار خواهد شد كه افراد در رنج همديگر سهيم باشند و مردم و دولت كسانيرا كه درحق آنها ستم شده است، احترام نموده و از قربانيان طلب عفو و بخشايش نمايند. نميشود، فاجعهها را از ياد برد، اما ميشود از راه يادآوري و زندهنگه داشتنِ خاطرة قربانيان كينههاي و نفرتهاياجتماعي را تضعيف نموده و زخمهاي تاريخي را التيام بخشيد و به بخشايش دست يافت؛ بخشايشي كه در فقدان آن به دليل تراكم كينههاي فعال پيوسته در حال انفجار، سخنگفتن از «دموكراسي» كاملا بيمعنا خواهد بود.
V
به هر حال به گمان من مسئله دموكراسي در افغانستان كنارآمدن با فاجعههاي گذشته است، زيرا در يكسو تاريخ فاجعههاي انساني صف كشيدهاند و در سوي ديگر تاريخرسمي بدون گناه كه اين فاجعهها را از ياد برده است(1). براي ما ساكنان «جمهوريسكوت» كه قربانيان اصلي فاجعه بودهايم، سخن گفتن از «فراموشي» ناممكن و از «بخشايش» بسيار دشوار و يادآور مرگ و فاجعه است، اما از آنجا كه زندگيجمعي مسالمتآميز، در جامعةافغانستان كه ساليان دراز جنگهاي خونبار داخلي را تجربه كرده بدون بخشايش و چشمپوشي از برخي جنايتها(نه فراموشكردن آنها) ميسر نيست و احتمال ميرود به فاجعههاي انسانيِ بيشتر منجر گردد، ما به هدفاخلاقي كردن فضاي فكري و فرهنگ اين مبحثرا طرح ميكنيم(۲). اگر ميتوانستيم همچون حيوانات فارغ از گذشته و در فراموشي مطلق زندگي كنيم، پرسش از فراموشي بيمعنا ميبود و اگر عروسك كوكي و محكوم به جبر گذشته ميبوديم، سخن گفتن از بخشايش بيموضوع. پرسش از فراموشي از آن رو ضرورت دارد كه ما انسانها تدوام گذشتگانِ خويش هستيم و با تمامي تحولاتِ و دگرگونيهاي ذهني و رواني كه تجربه ميكنيم، فاصلهگيريِ مطلق از گذشته برای ما ناممكن است و پرادختن به بخشايش از آنرو امكان دارد كه ميتوانيم در گذشته تصرف كنيم(۳).«فراموشي» و «بخشايش» دو مفهوم جدا و در عين درهم تنيدهاند؛ جدا هستند، زيرا هر كدام به مسئله متفاوت بر ميگردد: مسئله فراموشي، فاصلهگرفتن و دلكندن از گذشته است و مسئله بخشايش كنارآمدن و چشمپوشي از گناه گذشته؛ در هم تنيدهاند زيرا هردو در «افقِخاطره» و در زمينة پديدارشناسيِ و معرفتشناسي تاريخ و در کل «بازنمايي امرگذشته» مطرح ميگردند. فراموشي و بخشايش عميقا ريشه مذهبي دارند. روشنترين الگوهاي فراموشي و بخشايش در كتابهاي آسماني وجود دارند(۴).صرف به يادآوردنِ گذشته مسئله را حل نخواهد كرد.تاريخ بايد يادآور رنج قربانيان باشد و تفكر، از آنرو هنوز ضرورت دارد كه خاطرة رنج قربانيان، اساسيترين ”حقيقت“ تاريخ انسانرا بازتاب ميدهد. در مورد قربانيان بايد خردمندانه سخن گفت آنگونه كه گذشتگانرا ستايشي و به زندگان راهي را كه بايد در پيش گيرند بنمايد و براداران و بازماندگان را تشويق كند تا راهيرا كه شهيدان در زندگي رفتهاند بروند، و پدران و نياكانرا، اگر هنوز زندهاند تسلي بخشند(۵).
ما سعي كرديم با در كنارهم قرارددان اين ۵ قسمت كه خلاصه اش را در بالا آورديم، تا آنجا كه در توان ما است، نمايي كلي از مسئلة موجود را كه به گمان ما كنار آمدن با گذشتهي فاجعهبار است، به صورت تئوريك ترسيم نمايم، اما بر رسي جزئيايت اين مسئله نياز به بجثهاي مفصل و گستردهاي دارد. بايد فاجعههاي تاريخي مورد پژوهش قرار گيرند و از آنجا كه به نظر ما تفكر بايد داراي هدف اخلاقي و مهمترين هدف آن احياء آرزوها و آرمانهاي قربانيان باشد، بنا بر اين بايد آرزوها و روياهاي «خاطرة سكوت» را در يابيم كه اين امر با توجه به دانش و امكاناتِ ناچيزي كه در اختيار داريم، كاري بسيار دشوار و البته در صورتي كه صادقانه تلاش كنيم ممكن است. اگر روياي رسيدن به يك جامعةاخلاقي و انسانيرا در سر داريم و اگر ميخواهيم حاكميتِ مردم در افغانستان تحقق يابد و اگر ميخواهيم آواز نو سردهيم، بايد نسلكشيها را به ياد داشته و حقوق از دست رفته قربانيان را به رسميت بشناسيم. سر زمينهاي غصبشده بايد به صاحباناصلي آنها باز گردانده شوند. اينها حد اقل كاري است كه ميتوانيم براي قربانيان انجام دهيم. فراموشيِ قربانيان نه تنها نا ممكن است، بلكه بر فرض محال اگر ممكن ميبود، غيراخلاقي است و جامعه را از اخلاق و معنويت تهي خواهد كرد. بايد اصلاحات را از ذهن و از «ساختاريادآوري» و «فراموشي» آغاز كنيم. به نظر ميرسد يكي از عوامل اساسي بحرانهاي سياسي در تاريخ افغانستان آن بوده كه حكومتها، سياستِ فراموشيِ گذشتهرا در پيش گرفته و تلاش نمودهاند با جعل تاريخ رسميِ عاري از گناه، حتي گناهان تاريخيِ را به قربانيان نسبت دهند. اما از آنجا كه فاجعههاي انساني رد نشانهاي ماندگار در روان آسيبديدگان بر جاي ميگذارند، و از آنجا كه «نظام ناخودآگاه[12]» آدمي تمامي رخدادها را در خود نگه ميدارد، اين فاجعهها به صورت غير رسمي از نسلي به نسل ديگر منتقل شدهاند. تاثير تروماتيك كه كشتار عبدالرحمن در خاطرة فرهنگي و تاريخي افغانستان بر جاي نهاده است عميقتر از آن است كه فراموش گردد. تاریخ نشان داده است كه سياستِ سركوبِ خاطرة قربانيان گره از كار فروبستة جامعه افغانستان نگشوده است و حتي سبب شده تركهاياجتماعي بيشتر گردد. دليل اين امر هم دیدگاه غیرانساني حکومتهای گذشته بوده است که سیاست تعمد در فراموشی ستمها و جنایتهای گذشته را در دنبال کردهاند، و هم بيتوجهي گروههاي فكري به برنامههاي فرهنگي بوده كه هرگز به هدف ترميم و مداواي ذهن زخمي قربانيان صورت كاري نكردهاند. تصور آفريدن يك خاطره تاريخي و فرهنگي مشترك، بدون اصلاح ساختار تفكر و دستكاري در چارجوباجتماعي يادآوري و فراموشي به گونة كه به جاي فراموشي و خاطرهزدايي به بخشايش منتهي گردد، يكي از پايههاي اصلي دموكراسي به شمار ميرود. اگر ما هنوز نتوانستهايم حكومتي بيافرينيم كه مورد قبول اكثر مردم ما باشد، به اين دليل است كه چارچوباجتماعي يادآوري و فراموشي، چارچوب قومي بوده است که تکثر را در روح و روان ما میخشکاند، يعني خاطرهسازي ملي و تاريخي تابعي است از نظم قبيلهاي و نفس خاطرهسازي ملي به عنوان عامل تقويت گسستهاياجتماعي عمل كرده است. موزهها، كتابهاي درسي و تاريخرسمي تنها شخصيتهايي از گروه مسلط و حتي كساني چون امير عبدالرحمنرا كه جنايتهاي انساني بزرگيرا مرتكب شدهاند، تيپ ايدئال انسان وطندوست و «خادمالمله والدين» معرفي ميكند و نمونة آرماني يك انسان افغاني كساني است كه به جاي در پيشگرفتن پروژههاي فرهنگي، به انسانكشي و غارت و چپاول و مبارزه باآگاهی ميانديشند و از قربانيان كه بيگناه به مسلخ مرگ فرستاده شدهاند نه تنها يادي نميشود، نه تنها عكس آنها در موزهها و آرشيوهاي ملي وجود ندارد و نه تنها از ديد خيابان يك طرفة تاريخ، دور ماندهاند و در كتابهاي درسي ردپاي از آنها مشاهده نميشود، بلكه خاطراتِ رنج شان به صورتِ يك پروژه سياسي هدايتشده به محاق فراموشي سپرده شدهاند. و از آنجا كه تاريخ ما تنها از فضيلتِ انسانهاي جبار و جاهل سخن ميگويد، ذهن و روان مردم ما از اخلاق و معنويت تهي شده و ما هر كدام به موجود خويشتنانديش و اقتدار طلب و ضد دموكراتيك مبدلشدهایم، كه دنیا را در خود خلاصه نموده و جز خود به هيچ كسي ديگري نميانديشیم. دموكراسي تنها مشاركت در چند تا پست و يا رفتن در پاي صندوقهاي نيست، دموكراسي بيش از آنكه حضور اقوام در پاي صندوقهای راي و اشغال چند كرسيِ در پارلمان و وزارتخانهها توسط افراد سودجو و فرصت طلب باشد، مشاركت در رنج همگاني و به رسميتشناختن حقوقانساني در ارزشها و تاريخ مشترك است؛ مردمي كه به رغم همه ستمهاي تاريخي هنوز تصوير جنایتکاران و جبارانرا به عنوان خادم كشور در موزههاي ملي ميپرستند، بي هيچ ترديدي به دموكراسي دست نخواهد يافت و تاريخ و جامعهي كه هنوز جنايتهاي عبدالرحمن را افتخار ميداند هرگز ظرفيتِاخلاقي به وجود آمدن يك حكومت دموكراتيك را نخواهد داشت. دموكراسي را بايد از پايهها شروع كرد، از ساختارذهني و معرفتي؛ مشاركت را بايد در ساختار تفكر و چارچوباجتماعي يادآوري و فراموشي جستجو كرد، نه در بسط و گسترشِ فضاي مرگبار و سكوت و رياكاري. سياستِ سكوت، و خاطرهسازي تاريخي مبتني بر انكار واقعيتها نه تنها به دموكراتيزهكردن جامعه كمك نخواهد كرد، بلكه اخلاق فاشيستي و گسستِذهني و اجتماعي را در جامعه تشديد خواهد كرد. ما بايد آروزها و آرمانهاي قربانيان را احياكنيم و بااعتراف به گناه خویش در پیشگاه تاريخ از آنها طلب عفو و بخشايش نماييم.
[1] selective
[2] Selective
[3] forgetting
[4] forgiveness
[5] Horizon of memory
[6] Representation of the past
[7] Remembering
[8] burden of sin
[9] to wash
[10] Menexenos
[11] Aspasia
[12] Unc
[1] «جمهوريسكوت» اصطلاحي است كه من در برخي از ياد داشتهايم براي توصيف وضعيتِ هزارهها به كار بردهام. دليل به كاگيري اين مفهوم در بارة وضعيتِ هزارهها آن است كه بعد از قتل عام هزارهها توسط عبدالرحمن، آنها از سر زمينهاي اصليشان اخراج شده و از سر ناگزيري در درههاي تنگ و كوهپايههاي سرد و خشك و بيحاصل هزارهجات زندگي مشقتبار شان را در سكوتِ مطلق ادامه دادند. با وجود انكه آنها دايما مورد ظلم و ستم بودهاند، هيچگاه آواي تا آن حد بلند از جمهوريسكوت بر نخواست كه ندايِ آنها را در گوش تاريخ بسرايد. سركوبِسياسي هزارهها همواره يكي از پروژههاي اصلي حكومتهاي افغانستان بوده است؛ در طول تاريخ قدرتهايسياسي افغانستان سعي كردهاند از هزارهها رعيت خراجده و مطيعي بسازند كه هيچگاه نتوانند حق شان را مطالبه نمايند. هرچند با انقلابِ كمونيستي حكومتِ چندين سالة قومي پشتونها ترك بر داشت و مقاومتِ عدالتخواهانة غرب كابل سبب شد كه محكوميتِ تاريخي از اعماق تاريخ لب به سخن گشوده و قضاوتِ خود را نمايان سازد، اما جمهوريِسكوت تا هنوز همچنان ادامه دارد و نه تنها هزارهها نتوانستهاند حقوقسياسيـاجتماعي شانرا مطالبه نموده و سرزمينهاي غصبشدة شانرا از غاصبين پس بگيرند، بلكه تجاوز به جمهوريِ سكوت همچنان ادامه دارد و در اين اواخر شدتي بيشتر يا فته است و حتی هنوز هم هزارهها در قبال این فاجعهها به سکوت پناه میبرند. با توجه به اين توضيح مختصر ميتوان گفت اصطلاح «جمهوريِسكوت» تا حدودي زيادي بر وضعيتِ زندگي هزارهها قابل تطبيق ميباشد.
[2] - Babylon-Pro, 2007.
[3] The ethics of
memory, Avishai Margalit, U.S.A,
[4] ـ والتر بنيامين، تزهاي در بارة فلسفه تاريخ، ترجمة مراد فرهاد پور، ارغنون، فصلنامه فلسفي، ادبي فرهنگي سال سوم، شماره ۱۱ و ۱۲. پاييز و زمستان ۱۳۷۵ ص ۳۲۱.
[5] ـ اشاره به آموزهبودا: به ياد آر آنچه را يار خاطر توست، چه حاصل از آنچه بار خاطر توست
[6] History and
freedom. Theodor.w. Adorno, translated by Rondey Livingstone, Polity
press,
