شماره ‌های پیشین


شماره اول

شماره دوم
 سايت‌های ديگر:
  
ه

 

 دهقان زهما
بحران سرمایۀ مالی، نیولیبرالیزم و" شبح مارکس"

نسخهء پی دی اف

بحران مالی در جهان سرمایه داری و آشفتگی های حاکم در بخش مسکن در ایالات متحدۀ امریکا ریشه در آزاد سازی و تجارت آزاد در دهۀ نود دارد که اوج آنرا درسقوط چند بانکی در امریکا مشاهده کردیم. این بحران تعامل زنجیری را ببار آورد که همچون تند بادی از قاره یی اروپا نیز عبور کرد و ریشه های جهان سرمایه داری را به لرزه در آورد. بحران مالی در انتخابات ریاست جمهوری در ایالات متحدۀ امریکا  نقش بس مهمی را ایفا نمود که در نهایت به نفع اوباما و دموکرات‌ها تمام شد، زیراکه اوباما در یک موقع بسیار حساس برارزش های مادی، بیکاری و بحران اقتصادی در امریکا اصرار ورزید؛ و در زمینۀ سیاست خارجی جنگ طولانی مدت علیه عراق را، که از نظر مادی برای امریکا کمر شکن است، به نقد کشاند. اوباما در انتخابات پیروز شد، ولی بحران سرمایۀ مالی در دنیای سرمایه داری همچنان به قوت خویش باقی است و در امریکا وآلمان دامن سرمایۀ مولد را، در بخش تولید موتر، نیز گرفته است. اوباما و حزب وی در شرایط بس دشوار قدرت دولتی را در امریکا در دست می گیرند؛ در شرایطی که بحران مالی بیداد می کند و نیولیبرالیزم و ریگانیزم به مشابۀ ایدیولوژی مسلط اقتصادی و سیاسی، از آغاز دهۀ هشتاد بدین سو، تار و پود نهاد های ا جتماعی واقتصادی را خورده است. از اینرو اوباما بار سنگین را باید بر دوش کشد. اینکه او تا چه حد قادر به ایجاد تغییرات در نظام اقتصادی و سیاسی در امریکا خواهد بود، باید به آینده واگذارشد و از هر گونه پیش نگری های خوشبینانه و احسا ساتی پرهیز کرد.

 در این تبصره یی مختصر من نگاهی گذرا به ایدیولوژی نیولیبرالیزم خواهم انداخت؛ و ازآن پس میان نیولیبرالیزم و منتقدین آن و نظام سرمایه داری بطور کل رابطه ایجاد خواهم کرد.

1

نیولیبرالیزم بمثابۀ یک ایدیولوژی اقتصادی و سیاسی در برابر نظریۀ  کینزیانیزم، که بحران را در نظام سرمایه داری یک پدیدۀ درونی شده می داند و از این رو خواهان مداخلۀ دولت درامور اقتصادی است، با این داعیه پا به میدان گذاشت که "دستان نا مریی بازار"، همان طوریکه آدام سمیت در قرن نوزده مطرح کرد، تعیین کنندۀ روابط در بازار است و هیچگونه نیازی به تنظیم بازار از"بیرون" وجود ندارد. به همین دلیل نیولیبرال ها از نظرسیاسی هوادار "دولت حداقل" اند و هر گونه مداخله را از سوی دولت در امور اقتصادی نادرست می دانند. در دورۀ حاکمیت ریگان در امریکا و مارکریت تیجر در انگلستان هوادارانی نیولیبرالیزم درعرصۀ سیاست عملی ، که در واقع شاگردان مکتب شیگاکو اند، دست بالا گرفتند. اوج به واقعیت پیوستن این ایدیولوژی پس از فروپاشی کامل "بلوک شرق" در سال  1990 میلادی بود که به "اجماع واشنگتن" شهرت دارد؛ طرح اقتصادی که به کمک بانک جهانی می بایستی، در وهلۀ نخست، ریفورم در امریکای لاتین پدید می آورد و سپس گویا باید جهان را دگرگون می کرد. وقاحت این نظریه در این نکته نهفته است که آشکارا ادعا می کند که با ثروتمند شدن هر چه بیشتر ثروتمندان، افراد بینوا و فاقد و سایل تولید نیز به رفاه خواهند رسید. این نظریه با گذشت دو دهه به سطح یک دگم ارتقا یافت که اینک بحران سرمایۀ  مالی نقاب از چهرۀ آن بر می دارد و بما نشان می دهد که دولت شهروندی نه تنها "دولت تماشاگر " نیست که شرایط تولید سرمایه داری را ایجاد و حفظ می کند، بل، در شرایط بحرانی فاعل اقتصاد نیز است؛ و بدون یاری دولت، نظام سرمایه داری سخت شکننده است. و دقیقا همین انارشی ، که در نظم سرمایه داری درونی شده است و "طبعیت" آن‌ را می سازد، سبب شده است که نظریه پرداز "پایان تاریخ" ، فوکویاما، را وادارد تا در مقاله اش زیر عنوان "سرمایه داری کاوبایی" نخست جنبه های مثبت ریگانیزم را بر شمارد و در پایان از سرمایه داری لجام گسیخته سخن راند و با سفارش و اندرز های اخلاقی خواستار کنترول و تنظیم بازار سرمایۀ مالی از "بیرون"، که همانا دولت و نهاد های فرا ملی باشد، گردد[i]. این شیوۀ نقد بر نظام سرمایه داری، که بیشتر افراد را مقصر پیدایش بحران در نظام سرمایه داری می داند و نه روابط را، از یاد می برد که شیوۀ تولید سرمایه داری در کلیت خویش، چه در حوزۀ مالی و یا مولد، بر پایۀ تمرکز و دستیابی به حد اکثر سود استوار است و در این زمینه بخاطر رسیدن به این هدف، چنان‌که مارکس در جلد دوم و سوم" سرمایه" با دقت تمام در یافته است، همانطوری‌که اضافه تولید در عرصۀ سرمایۀ مولد می تواند سبب بحران شود،  بورس بازی مرز ناشناس در شکل سرمایۀ صوری در حوزۀ سرمایۀ مالی نیز می تواند بحران آفرین باشد. شناخت این اصل بنیادین در باب بحران در نظام سرمایه داری پاره یی از روزنامه های به اصطلاح غیر وابسته یی غربی را به یاد کارل مارکس انداخت و با نشخوار کردن نظریه های وی در پیوند با بحران در نظام سرمایه داری ، آنهم به شکل نیمبند و مسخ شده، برای هزارمین بار تکرار می کنند که این مرد، یعنی مارکس، میکانیزم های کارکرد اقتصاد سرمایه داری و بحران های درونی شده دوره یی در این نظام را درست بررسی کرده است، ولی دردا و دریغا که نتایج عملی نظریه های وی در زمینۀ بیرون رفت از این نظام به "اقتصاد کوماندوی" و دیکتاتوری انجامید که منظور آنان اقتصاد شکست خورده یی "سوسیالیزم موجود" است که آخرین بقایای آن با فروپاشی دیوار برلین روبیده شد[ii]. آنچه که در اینگونه تبصره ها غایب است، همانا "روح" مارکس است و چسپیدن به ریش وی بیانگر فرافکنی های بخشی از نظریه پردازان است که بیشتر لو دهنده ترس آنها از این متفکر است؛ وآنهم در شرایطی که "جنبش چپ" در جهان کاملا فروکش کرده است.

هرچند که سوسیالیزم به اصطلاح موجود در قرن بیستم چیزی نداشت که می بایستی از دستآورد های آن به دفاع برخاست، ولی این راهم باید گفت که شکست این نظام در جنگ سرد دال بر حقانیت نظام سرمایه داری نیست. پیروزی ها و شکست ها نمی توانند حقانیت بک پدیده را ثابت ویا نفی کنند.

2

واما، یک نکته را نمی توان از دیده پنهان کرد که دولت های سرمایه داری در اروپا پس از فروپاشی "بلوک شرق" بی رحمانه اقدام به آزاد سازی و شخصی سازی نهاد های خدماتی و ملکی نمودند که همانا پیروی از نظریه یی "دولت حداقل" و نیولیبرالیزم بود . دولت های سرمایه داری دست به ریفورم بسیاری از دستآورد های اقتصادی و اجتماعی، بطور نمونه بیمۀ بیکاری و بیمۀ صحی که در شکل "دولت رفاه" مادیت یافته بود، بردند؛ دستآورد هایی که طبقۀ کارگر در قرن نوزده و اوایل قرن بیستم بخاطر دستیابی به آن باید خون می ریخت. و اما، تناقض درونی را ببینید که در شرایط بحران مالی از مداخله و تنظیم بازار بورس از سوی دولت سخن در میان است و "شبح مارکس" یکباره در مطبوعات زنده شد و سه جلد "سرمایه " در المان باز تکثیر می شود. در بسیاری از تبصره ها با مارکس همچون "سگ مرده"، استعاره یی که مارکس بخاطر شیوه برخورد با هگل از سوی مخالفین او بکار برد، رفتار می شود و برای هزارمین بار و با لحن خسته کننده، به شمول یورگن هابرماس[iii]، تکرار می کنند که فرار از "کهکشان سرمایه داری"  امکان پذیر نیست.

در این گونه تبصره ها و گزافه گویی ها نفی هر گونه بدیل در برابر نظام سرمایه داری کاملا آشکار است. و آنهم در هنگامی که سرمایه داری و نیولیبرالیزم لگام گسیخته تر از گذشته عمل می کنند. طبق آخرین آمار 900 میلیون انسان  در غرب ، بیشتر از 86 فیصد تولیدات جهانی و 58 فیصد انرژی جهانی را به مصرف می رسانند؛ و 79 فیصد در آمد جهانی را در اختیار دارند. در مقایسه با این آمار فقیرترین باشندگان روی زمین، یعنی یک اعشاريه  دو میلیارد، فقط یک اعشاريه سه فیصد تولیدات جهانی را مصرف می کنند و چهار فیصد انرژی را در دست دارند.[iv] تغییر منفی روزافزون اقلیم یکی از موضوعاتی مهم دیگر است که دولت ها را در قرن بیست و یکم به چالش می طلبد. این آمار را آوردم تا عمق بحران روشن شود. آنچه که در روابط سرمایه داری شرایط عادی شمرده می شود، برای انسانهای فاقد وسایل تولید و" دوزخیانی روی زمین" شرایط استثنایی است؛ شرایط استثنایی که به آن خو کرده اند و به همین دلیل به خصیصۀ "استثنایی بودن" آن واقف نیستند. و هربار که از وضع موجود به خشم می آیند، زهر خشم و نفرت خود را در حلقوم افراد ضعیف تر از خود، در اروپا مثلا "خارجی ها" و حاشیه نشینان در جامعه، می ریزند.

باری، چنین می نماید که در غیابت جنبش های کارگری نیز در شرایط بحران اقتصادی "شبح مارکس" دست از گریبان نظام سرمایه داری بر نمی دارد، زیرا که او نبض اقتصاد سرمایه داری را بخوبی در یافته است و به همین دلیل یکی از مطرح ترین متفکر در قرن بیست و یکم خواهد بود، ولو که بارها اعلام مرگ وی را نموده اند. و اما نباید خوشبینانه پنداشت که بحران های اقتصادی در سیستم سرمایه داری موجب تغییرات کیفی و یا انقلاب خواهد شد. بر عکس، آنطوری‌که تاریخ معاصر آلمان در قرن بیستم به ما می‌آموزاند، بحران اقتصادی در دنیای سرمایه داری می‌تواند زمینه را برای به قدرت رسیدن "راست ها" و فاشیست ها مهیا کند. بحران های اقتصادی نمی توانند آگاهی آفرین باشند و موجب تغییرات بنیادی در جامعه شوند.

آنچه مربوط به  مارکس می شود باید گفت که او به ثروت انتزاعی و انباشت نیرو های مولده در جامعۀ سرمایه داری برای نخستین بار در تاریخ این امکان را می دید که انسان از آن به نفع بهبود شرایط زندگی استفاده ورزد تا تاریخ برای همیشه به شکل معقول در آید. و دقیقا به همین دلیل انقلاب را در روابط سرمایه داری امر اجتناب ناپذیر می داند تا وسایل تولید از انحصار سرمایه بیرون آید و به سود همگان در جامعه بکار برده شود. به سخن دیگر، برای مارکس انفلاب وسیله یی بود تا بشر مرحلۀ "ماقبل تاریخ" را پشت سر گذارد و وارد "مرحلۀ تاریخ" گردد، زیراکه از دیدگاه او تاریخ واقعی انسان‌ها هنگامی آغاز می شود که انسان‌ها آگاهانه بر زندگی مادی و معنوی خویش تصمیم گیرند. رابطۀ دیالکتیکی "خرد" و "انقلاب" از دیدگاه مارکس در همین نکته نهفته است. و اما، نظریۀ انقلاب مارکس تا حدی زیاد با پیش نگری خوشبینانه در تاریخ پیوند خورده است که کارگران و افراد وابسته به مزد را فاعل تاریخ می داند و امر دگرگونی را در روابط سر مایه‌داری به آنها واگذار می شود. این که آیا طبقۀ وابسته به مزد به این امر واقف خواهد شد که او در واقع فاعل تاریخ است و در پیوند با این آگاهی تصمیم به پی‌ریزی زندگی جدید فراسوی روابط سرمایه‌داری گیرد، شاید همواره به مثابۀ یک پیش‌نگری و یک "شایعه" باقی ماند، چونکه در مفهوم "فاعل تاریخ" مفهوم پیش‌نگری در تاریخ مستتر است. از اینرو باید گفت که پافشاری روی و قوع انقلاب به قصد پایان بخشیدن به نظام سرمایه داری و گذار از این مرحلۀ تاریحی یک دگم است. ولی ابدی دانستن شیوۀ زندگی در روابط سرمایه داری نیز یک دگم است، زیراکه انباشت نیرو های مولده به شکل تخریب کنندۀ آن،و این‌را هم مارکس می دانست، در پایان این روند ویران‌گر زمین سوخته بر جا خواهد گذاشت.

سرمایه داری در مقایسه با دیگراشکال تولید در تاریخ بی نهایت جوان است و رشد سرسام آور آن هرروز دنیا را کوچک تر می کند. سخت سطحی نگرانه خواهد بود اگر بگوییم که این شیوۀ زندگی غایت و هدف تاریخ بوده است. در تاریخ هیچ‌گونه هدفی نهفته نیست و این انسان است که با فرافکنی و پس فرافکنی به آن مفهوم و هدف می بخشد. به بیان دیگر، تاریخ هیچگونه غایتی را نمی شناسد و هرگز فاعل نیست. غایت گرایی در فلسفۀ تاریخ یک افسانه است و بس. تاریخ پر از امکانات است و این که تا چه حد می توان از این امکانات سود برد، منوط به انسان است. و ما نباید با توسل به ایدیولوژی راه امکان را برای همیشه ببندیم. پیشگویی و پیش نگری در تاریخ جرات نه ،بل، یک گستاخی محض است. با این همه یک چیز را به یقین می توان گفت: به این لگام گسیختگی که سر مایه داری به پیش میرود پایان پذیر است. چرا؟ چونکه بحران اقلیمی و استثمار بی رحمانۀ منابع طبیعی در دراز مدت کره زمین را به یک شوره‌زار کامل مبدل خواهد کرد. و این‌گونه " خود ویران‌گری" نیز به نوع خود "پایان تاریخ" و یک راه امکان در تاریخ معاصر سرمایه داری می تواند باشد.



[i]Vgl. Francis Fukuyama, Cowboy- Kapitalismus, in: Cicereo, 11.2008

[ii] Vgl. Gero von Randow, ABC des Kapitalismus. „Das Kapital“ von Karl Marx aus dem Jahr 1867 hilft, die Lage besser zu verstehen. Bloß eine Lösung hält es nicht bereit, in: Die Zeit, 16.10.2008

[iii] Vgl. Interview mit Jürgen Habermas, Nach dem Bankrott, in: Die Zeit, 06.11.2008

[iv] Zitiert nach: Ulrich Beck, Ungleichheit ohne Grenzen, in: Die Zeit, 09.10.2008